بایگانی ارديبهشت ۱۳۹۷ :: اینجا نلی از روزهایش می گوید

از سری خواب هام

خواب دیدم که طی یه اتفاقاتی، ناخواسته وارد یه باند سرقت از موزه شدم. روز سرقت من و چند نفر دیگه وارد موزه شدیم و با شمارش ۱،۲،۳ رفتیم تو موقعیت هامون که در واقع همون نقاط کور دوربین های موزه بود.

غروب بود و موزه در حال تعطیل شدن.با موفقیت چند تا کوزه و وسیله ی عتیقه رو دزدیدیم و دویدیم بیرون.

اونجا یه مرد چاق منتظرمون بود و وسایلو از ما تحویل گرفت و گفت فرار کنید.من چون نمیدونستم کجا برم پشت دیوار قایم شدم ولی بقیه شروع به دویدن کردن.

یکهو یه مرد با شمایل برزو ارجمند که هم دستمون بودازپله های موزه اومد پایین و با چاقو اون مرد چاق رو زخمی کرد و وسایلو ازش گرفت و با کُلتش همه ی کسایی که در حال فرار بودن رو کشت.

متعجب نگاهش می کردم که دیدم اون مرد چاق بلند شدسر پا و با هم خندیدن و گفتن ایول عجب نقشه ای، دیگه به ما شک نمیکنن،دزدا هم که کشته شدن.

اینجا بود که فهمیدم کسی که شبیه برزوعه،در واقع از نگهبانای موزه است و مغز متفکر این دزدی،اون بوده.

چند روز بعد تصمیم گرفتم یواشکی برگردم موزه و ببینم وسایل اصلی سر جاشون هستن یا نه.

با ترس و لرز وارد موزه شدم چون اگه اون دو تا،منو میدیدن حتما می کشتنم.

رفتم و دیدم که اونا، بدل عتیقه ها رو به موزه تحویل دادن.یکی از نگهبانای خانوم منو دید و مجبور شدم کل قضیه رو بهش بگم.

اون خانوم نگهبان،در اصل یه کارگردان سرشناس بود که به صورت داوطلب چند روز در ماه از موزه نگهبانی می کرد.

قرار شد من به عنوان تنها شاهد اون ماجرا،کمکش کنم فیلم اون روز رو بسازیم و اینجوری حقایق رو به گوش پلیس برسونیم.

در حین فیلمبرداری فیلم،من فهمیدم برزو تو روز سرقت،دزدگیر اون عتیقه ها رو خاموش کرده و این یه دلیل بزرگ میشد واسه نقش داشتنش تو دزدی.

+آخرشم بیدار شدم نتونستم به اکران فیلمم برسم:-P 

۱۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

هر چه از دوست رسد نیکوست

شنبه،یک اردیبهشت بود.صبح قبل از اینکه درس خوندن رو شروع کنم وبلاگمو چک کردم و با این پست روبرو شدم، انقدر سرگرمش شدم تا تونستم به جواب برسم و...

بله،برنده شدم*__*

یکی از بهترین هدیه های عمرم شد یه غزلیات سعدی با امضاهای دلبر:))

+از همتون ممنونم بچه های خوب رادیو بلاگی ها....صداتون گرم:)

۵ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

مسابقه شیطنت

برای اطلاع از جزییات بیشتر به اینجا مراجعه کنید:)

من تو دوران ابتدایی به صورت زیرپوستی شیطنت می کردم و تو دوران راهنمایی و دبیرستان کاملا علنی:-D 

یکی از خاطرات شیرین دبیرستانم مربوط به اردوی سوم دبیرستانه.

اون سال مدیر دبیرستانمون عوض شد و مدیرِ جدید برای نشون دادنِ میزانِ خفن بودنش تصمیم گرفت بچه های سال سوم رو به اردوی یک روزه ی خارج از استان ببره.

شرایط اردو هم پوشیدن لباس فرم و همراه داشتن گوشی بدونِ دوربین بود.

من و دوستم،باران، تو کل آموزش و پروش منطقه:| به شر و شور بودن معروف بودیم.

تصمیم گرفتیم هم گوشی دوربین دار ببریم هم بدون دوربین، ولی یه مشکلی بود،اونم اینکه چجوری مخفیانه از خودمون عکس بگیریم.

تو کل مسیر متفکر بودیم و دریغ از یه ایده. وقتی  رسیدیم به اولین مقصد، چیزی که دیدیم رو باور نمی کردیم...مثل معجزه بود.

همزمان با ما، چند تا از دبیرستان های همون استان اومدن اردو و یکی از دبیرستان ها، لباس فرمش دقیقا مثل ما بود *__*

خب کور از خدا چی میخواد؟ یواشکی من و باران قاطی گروه اونا شدیم و کل اردو رو کنارشون بودیم و هی زرت و زرت عکس گرفتیم.دبیرای اونا هم چون ما رو نمیشناختن کاری به کارمون نداشتن و مهره ی آزاد حساب می شدیم:)

بعد از ناهار برگشتیم و به مقصد دوم رفتیم. اونجا متاسفانه خلوت بود و منظره ی جالبی هم نداشت، پس تصمیم گرفتیم عکس ها رو برای هم بلوتوث کنیم.

یه جنگل اون اطراف بود، لای درخت ها نشستیم و مشغول بلوتوث شدیم و خب چون تعداد عکس ها زیاد بود،طول میکشید.

یکهو صدای پا اومد،سرمون رو بلند کردیم دیدیم دو تا پسر غول تشن جلومون وایسادن. باران زیر گوشم گفت پاشو آروم آروم بریم که نفهمن ترسیدیم.

خیلی مغرورانه بلند شدیم و از کنارشون رد شدیم،همزمان باران با صدای بلند می گفت: نلی قمه ی منو بده . منم می گفتم اول تو شوکر منو بده!

یکم که دور شدیم،شروع کردیم به دویدن و از جنگل خارج شدیم.رفتیم جایی که بقیه ی بچه ها بودن ولی هیچکس اونجا نبود.

خواستیم برگردیم سمت اتوبوس ولی راه رو یادمون نبود،یه مسیر آسفالت رو دیدیم و از همونجا رفتیم، غافل از اینکه اون مسیر به یه قهوه خونه ختم میشه و اون قهوه خونه پر از الواته:|

وقتی اونجا رسیدیم خیلی ترسیدیم چون دیگه با ترفند قبلی نمی شد رد شد. پشت درخت ها قایم شدیم و منتظر موندیم که شاید دبیرا بیان دنبالمون.

یک دفعه دیدیم یه پسر مرتب داره میاد و تیپش به این الوات ها نمیخوره، مجبور شدیم بهش بگیم کنارمون راه بیاد و ما رو ببره سمت اتوبوس که خوشبختانه قبول کرد.

تا نزدیک اتوبوس شدیم، مدیرمون حمله کرد سمتون و ما بدو مدیر بدو.

بالاخره نفس کم آوردیم و صلح کردیم.

مدیرمون فکر می کرد اون پسر،دوست پسر یکیمونه و باهاش رفته بودیم سر قرار:||

ما هم از ترس جونمون گذاشتیم تو خیالات خودش بمونه:-D 

۱۵ نظر ۱۰ موافق ۰ مخالف

دلِ من گرفته زین جا... هوس سفر نداری؟؟؟

مردم میخوابن که استراحت کنن، من میخوابم که تو خواب سوالای فلسفی طرح کنم :||

تو خواب دیشبم با چند تا از فوامیل :| که کاملا رندوم و بی ربط انتخاب شده بودن زدم به کوه و بیابون و کاملا بی هدف هر جا که جاده خراب تر بود،اون میشد مسیر ما:/

بعد ماشینو پارک کردیم وسط جاده وتصمیم گرفتیم پیاده بریم و از وسط زمین کشاورزی های گِلی رد بشیم.

وسط راه خسته شدیم و تو گٍل ها خوابیدیم و بسی کیف کردیم.

بعد انگار که به مقصدمون رسیدیم فهمیدیم روزه ایم و باید افطار کنیم ولی قبل ترش فهمیدیم که ای وای!! دستشویی نرفتیم.

بعد دستشویی اون خونه یه مدل عجیبی بود،به جای شلنگ، دوش داشت:|

یکهو دیدم نصف خانومای فامیل حامله شدن و وارد اون خونه شدن.منم کاراگاه طور با همشون مصاحبه کردم و به یه نتیجه ی طلایی رسیدم: " هر کی حامله میشه، وسواس میشه"

بعد تر گفتم حالا که بحث علمیه بذار سوالامو هم طرح کنم و بعد از تفکر بسیاااار به این پرسش ها رسیدم:

۱- هدف خدا از خلقت ما چی بود؟

۲- اگه خدا غفور و مهربونه،چرا ما رو بخاطر اشتباه دو تا آدم دیگه، از بهشت پرت کرد بیرون؟

۳-یعنی اگه اون سیب/گندم رو نمیخوردن،ما الان بهشت بودیم؟یا به یه بهونه ی دیگه میومدیم زمین؟

۴- اگه شیطان سجده میکرد بهمون،اونوقت دیگه مورد آزمایش قرار نمی گرفتیم؟!

۵- اگه خدا از اول هدفش آزمایش ما بود،پس چرا اول تو بهشت بودیم و با اشتباه کردن اومدیم زمین؟

۶- بالاخره ما واسه موندن تو بهشت خلق شدیم یا برای رسیدن به کمال و از این چیزا؟


خلاصه که انقدر بحث کردم که مغزم سوت کشید و از خواب بیدار شدم خداروشکر:)

۱۵ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

نازترین خلق جهان نشسته روبروی من

روز اول که اومد حیاطمون، کوچیک و ناز بود، از آدما می ترسید و فرار می کرد. کم کم بهش نزدیک شدیم و نازش کردیم و غذا دادیم،الان دیگه یه عضو از خونوادمون شده... گربه ی نازم رو میگم:)

شنیده بودیم گربه بی وفاست بخاطر همین فکر نمی کردیم پیشمون بمونه و اسم خاصی براش انتخاب نکردیم و اسمش شد"پیشی".

الان؟ هر وقت دلمون براش تنگ میشه کافیه سرمون رو از در ببریم بیرون و بگیم "پیشی؟ پیشی؟" تا خودش رو برسونه دم در و برامون ناز کنه.

روزایی که سرگرم درس و کاریم و خودمونو تو خونه حبس کردیم، خودشو به در میکوبه و میومیو میکنه،گاهی وقتا هم میاد پشت پنجره و از لای پرده یواشکی نگاهمون میکنه.

پیشی انقدر با محبته که حتی مامانم که از گربه ها بدش میاد نازش میکنه و فکر غذا خوردنشه. 

وقتی وارد حیاط میشیم،میاد و خودش رو به پاهامون میماله و برامون ناز میکنه.

حتی باهاش پیاده روی هم میریم، عاشق اینه دنبال سایه ی ما بدوه.

پریشب بارون تندی میبارید، نگرانش شدیم که تو این بارون کجا بره و نتیجش این شد که درو باز کردیم تا گوشه ی پذیرایی جا خوش کنه:)

+خواستم با این پست،برای آینده،یادگاری از پیشی داشته باشم:)

۱۷ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

چالش: چند چیز عجیب من

وبلاگ یک هاتف یه چالش جالب راه انداخته که قراره هر کس چند ویژگی عجیب و خاص خودش رو بنویسه،منم چیزهایی که یادم اومد رو نوشتم:

ادامه مطلب ۲۵ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

باور داشت روح اشیا، خاطرات را فراموش نمی کنند

با حیرت به تصویر زنِ درون آینه نگاه میکرد، موهای شانه نخورده، چشم های پف کرده از گریه، چهره ی بی رمق.

صورتش را طوری لمس می کرد که گویی صورت یک غریبه را....

تصویر آینه پیچید و پیچید....دخترکی شاد با لبخند مستانه روبروی آینه ایستاد، لباس هایش مرتب و خوش رنگ...دخترک خم شد و آرام زمزمه کرد: دوستم داره، میگه از همه خوشگل ترم.... بوسه ای فرستاد و رفت.

طاقتش طاق شد و اشک هایش روان... خواست از خانه بیرون برود شاید حالش بهتر شود...دستش به دستگیره ی در خشک شد.

در باز شد و آدم ها آمدند و اثاث چیدند... دوباره آن دخترک با خنده های مسخره اش... باورم نمیشه اینجا خونه ی ماست،برای ما دو تا...

گوش هایش را گرفت تا صدای شادی آن دخترک نچسب را نشنود.

تصمیم گرفت کمی بخوابد تا ذهنش آرام شود... روی تخت خوابیده بود... در دل قربان صدقه اش رفت،دستش را دراز کرد تا طره ی پریشان را از پیشانی یارش کنار بزند اما....زمزمه ها شروع شد...آرام آرام به فریاد بدل شدند...

صدا آشنا بود،همان صدای گرم و مردانه ی دوست داشتنی اش....اما حرف ها نه... غریبه بودند...

ترسید...بغض کرد...این اتاق بوی ناامنی میدهد...باید فرار کند از این فضا...

عقب عقب از اتاق خارج شد... به سمت اتاق کارش دوید...

جلوی در اتاق مبهوت شد... همان زنِ غمینِ درونِ آینه بود... روبروی کتابخانه ایستاده و بی صدا اشک می ریخت...

دیگر مهلت فرار نبود... همه چیز را بخاطر آورد...زانو زد، اجازه داد اشک تطهیرش کند از کینه و نفرت...

......

چمدانش سبک تر از همیشه و دلش خالی تر...کفش هایش را می پوشد. کلید... نه، دیگر به آن احتیاجی ندارد.

۷ نظر

خوشا مرگی دگر ، با آرزوی زایشی دیگر*

صدای غرش رعد و آوای خوش باران حواسش را پرت می کند. عینک را از روی چشمان دریایی اش بر میدارد و از پشت میز بلند می شود.

دو دل است که پشت پنجره به تماشا بنشیند یا به تراس برود و لمسش کند؟

تصمیمش را می گیرد،حقِ این باران نه با تماشا ادا می شود نه با لمس...حقِ این باران تنها با یکی شدن ، ادا می شود.

سرسری لباسی می پوشد و شالی بر سر میندازد و دوان دوان به سمت آسانسور می رود.

بالاخره انتظار به پایان رسید، با ذوق به سمت خیابان پرواز می کند.

دستانش را باز می کند تا باران،یار مهربانش را به آغوش بکشد. سرش را بالا می گیرد تا باران، غرق بوسه اش کند.

رقص سماع** می کند و آرام آرام زمزمه می کند:

بالاخره اومدی تا بغضمو وا کنم، میدونستم میای...میدونستم منو یادت نمیره عزیزم....

دیدی کسی جز تو منو نمیخواد...دیدی اونم رفت... دل شکستمو آوردم تا بند بزنی، اومدم بار دلمو سبک کنم... پا به پای هم گریه کنیم... تصمیمم رو گرفتم، یه بار برای همیشه عزاداری میکنم و تموم...یه بار به اندازه ی یه عمر براش گریه می کنم و بعدش دست به زانوهام میگیرم و بلند میشم....بلند میشم و به همه ثابت می کنم تو این قصه اون باخت نه من...فردا مال منه،مگه نه؟؟ پس میچرخم و میخندم، دنیا منتظر موفقیت های منه، آینده مال منه،پس بخند بارون،منم میخندم....


آن روز باران از همیشه لطیف تر بود...ققنوسی نو، زاده شد.

*تیتر از دکتر شفیعی کدکنی

**سماع به نوعی رقص از سوفیه شامل چرخش بدن همراه با حالت خلسه برای اهداف معنوی گفته می شود.

۹ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

آرایشگر داعشی

جوری بند انداخت انگار من اون دختر شال قرمزو زدم:/

۹ نظر ۷ موافق ۷ مخالف
منو
درباره من
قصد سرم داری، خنجر به مشت
خوش تر از این نیز توانیم کشت
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان