بایگانی مرداد ۱۳۹۷ :: اینجا نلی از روزهایش می گوید

خوشبختی های کوچولو

دیشب ساعت یک رفتم سراغ دختر خاله ام و با هم رفتیم خونه ی مادربزرگ.

بساطمون رو جمع کردیم و به اتاق خرپشته کوچ کردیم، دیدیم حیفه تو این هوا، زیر سقف بمونیم و راهی پشت بوم شدیم.

همزمان با صدای محسن ابراهیم زاده ،موهامون با نسیم، به رقص دراومدن و ما شدیم شاهزاده های نیمه شبِ پشت بوم؛)

شهاب سنگ دیدم و چشمام رو بستم و دعا کردم برای خودم و دختر خاله.

با طلوع آفتاب، دیوونگی هامون جون گرفتن و پشت بوم و آسمونِ سر صبح، آتلیه ی مخصوص ما شدن.

ساعت ۷ از سرما لرزیدیم و فرار کردیم تو اتاق و تا ظهر خوابیدیم:))

+ خدا از این سرخوشی ها قسمت همه تون کنه و برای ما هم تکرارش:))

            

۱۵ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

یه شب مزخرف دیگه

تظاهر کردن و لبخند زدن و با سیلی صورت رو سرخ نگه داشتن دردناکه...

سخته از درون متلاشی باشی و ظاهرت، دل بسوزونه.

کاش میشد دست خودم رو بگیرم و برگردم عقب.... برم پیش نلیِ بی تجربه و بزنم توی گوشش....یا برم به آینده و ببینم این کابوس تموم شده.

این برهه از زندگیم خیلی بد و سخت و مزخرفه...

هر روز بی حس تر و بی روح تر از قبلم و قلبم مچاله میشه از این همه دور شدن از رویاهام و هر روز من، سوگوار آرزوهای نلیِ ۱۸ ساله ام.

۲ موافق ۰ مخالف

حماقت!

حماقت بشر، تمومی نداره!!!

مخصوصا حماقت های بعد از ساعت ۴ صبح!

۳ موافق ۰ مخالف

دنیای عجیبیه!

امروز صبح فهمیدم همکلاسی قدیمیم بارداره، من هنوزم تو بهتم😐

هی به خودم میگم واقعا؟ کی انقدر بزرگ شدیم ما؟ وااای داره مامان میشه!!! چه ترسناک!

هی با ناباوری عکس سونوگرافیش رو نگاه میکنم و میگم مامان بنظرت راسته؟

مامانمم میخنده میگه آخه چرا باید دروغ باشه؟!

گرچه یه همکلاسیم بچه ی چند ساله داره اما من هنوز تو شوکم:|

چند روز پیش هم عکس بچه ی ۴ماهه ی دوستم رو دیدم، به اون یکی دوستم میگم: چه دل و جراتی داره، مامان شده:||

چقدر این اتفاق برام ترسناک و عجیبه، تصور اینکه من بخوام کسی رو به این دنیا اضافه کنم و مسئولیتش با من باشه!!!

۱۲ نظر ۵ موافق ۲ مخالف

خدایا بعد این همه ظلم، چی در انتظارمونه؟

مشکلات مردها، به چیزهایی مثل نژاد، پول و شغل برمیگرده؛ اما.... مشکل اصلی زن ها

فقط حول یه موضوع می گرده:

                         آن ها (زن) به دنیا آمده اند.

                                                         اوریانا فالاچی

_____________________________________________

حالِ این روزهام؟ بد، بدون هیچ دلخوشی.

چرا باید دختر به دنیا بیام؟ چرا تو این کشور؟ چرا تو این زمان؟

تو این کشور یه دختر، یه زن  هر چقدر هم مستقل باشه و تلاش کنه بازم جزو املاک شخصی مردها حساب میشه.

تا وقتی بچه است میگن دخترِ باباشه، بزرگتر که میشه میگن کاش یکی بیاد بگیرش، شوهرش خوب باشه میگن شانس داشته، بد باشه میگن تقصیر خودشه زنِ زندگی نیست، بخواد جدا بشه میگن نه حداقلش اینه سایه اش بالاسرته جدا نشو، وقتی مطلقه بشه انگار مرض واگیر دار گرفته همه ازش دوری میکنن، اگه شوهرش بمیره بعضی جاها با اموال شوهرش میرسه به برادر شوهرش و بعضی جاها باید بسوزه تا بچه هاشو بزرگ کنه و غلط میکنه به ازدواج فکر کنه باید تا عمر داره یاد شوهر مرحومش باشه!

اگرم شوهر نکنه که میشه دختر ترشیده ای که بوی ترشیدگیش محل رو برداشته.

قانون چی میگه؟ قانونی که مردها نوشتنش مگه میشه که به نفع زن ها باشه؟

قانون میگه بدون اجازه ی بابات و بعد ازدواج شوهرت، حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری، چه برسه از کشور خارج بشی!

دختر باید قبل تاریکی خونه باشه و پیش چشم های غم زده اش آقا داداشش ساعت ۹ شب ماشین رو برداره و تا نصفه شب بره خوشگذرونی.

و هزار هزار ظلم دیگه ای که بخاطر چیزی که مقصرش ما نیستیم، بهمون میشه.

انگار مهم ترین دلیل برای این همه زجر، یک چیزه....اینکه ما دختریم.

۱۲ نظر ۴ موافق ۴ مخالف
منو
درباره من
قصد سرم داری، خنجر به مشت
خوش تر از این نیز توانیم کشت
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان