مسابقه شیطنت :: اینجا نلی از روزهایش می گوید

مسابقه شیطنت

برای اطلاع از جزییات بیشتر به اینجا مراجعه کنید:)

من تو دوران ابتدایی به صورت زیرپوستی شیطنت می کردم و تو دوران راهنمایی و دبیرستان کاملا علنی:-D 

یکی از خاطرات شیرین دبیرستانم مربوط به اردوی سوم دبیرستانه.

اون سال مدیر دبیرستانمون عوض شد و مدیرِ جدید برای نشون دادنِ میزانِ خفن بودنش تصمیم گرفت بچه های سال سوم رو به اردوی یک روزه ی خارج از استان ببره.

شرایط اردو هم پوشیدن لباس فرم و همراه داشتن گوشی بدونِ دوربین بود.

من و دوستم،باران، تو کل آموزش و پروش منطقه:| به شر و شور بودن معروف بودیم.

تصمیم گرفتیم هم گوشی دوربین دار ببریم هم بدون دوربین، ولی یه مشکلی بود،اونم اینکه چجوری مخفیانه از خودمون عکس بگیریم.

تو کل مسیر متفکر بودیم و دریغ از یه ایده. وقتی  رسیدیم به اولین مقصد، چیزی که دیدیم رو باور نمی کردیم...مثل معجزه بود.

همزمان با ما، چند تا از دبیرستان های همون استان اومدن اردو و یکی از دبیرستان ها، لباس فرمش دقیقا مثل ما بود *__*

خب کور از خدا چی میخواد؟ یواشکی من و باران قاطی گروه اونا شدیم و کل اردو رو کنارشون بودیم و هی زرت و زرت عکس گرفتیم.دبیرای اونا هم چون ما رو نمیشناختن کاری به کارمون نداشتن و مهره ی آزاد حساب می شدیم:)

بعد از ناهار برگشتیم و به مقصد دوم رفتیم. اونجا متاسفانه خلوت بود و منظره ی جالبی هم نداشت، پس تصمیم گرفتیم عکس ها رو برای هم بلوتوث کنیم.

یه جنگل اون اطراف بود، لای درخت ها نشستیم و مشغول بلوتوث شدیم و خب چون تعداد عکس ها زیاد بود،طول میکشید.

یکهو صدای پا اومد،سرمون رو بلند کردیم دیدیم دو تا پسر غول تشن جلومون وایسادن. باران زیر گوشم گفت پاشو آروم آروم بریم که نفهمن ترسیدیم.

خیلی مغرورانه بلند شدیم و از کنارشون رد شدیم،همزمان باران با صدای بلند می گفت: نلی قمه ی منو بده . منم می گفتم اول تو شوکر منو بده!

یکم که دور شدیم،شروع کردیم به دویدن و از جنگل خارج شدیم.رفتیم جایی که بقیه ی بچه ها بودن ولی هیچکس اونجا نبود.

خواستیم برگردیم سمت اتوبوس ولی راه رو یادمون نبود،یه مسیر آسفالت رو دیدیم و از همونجا رفتیم، غافل از اینکه اون مسیر به یه قهوه خونه ختم میشه و اون قهوه خونه پر از الواته:|

وقتی اونجا رسیدیم خیلی ترسیدیم چون دیگه با ترفند قبلی نمی شد رد شد. پشت درخت ها قایم شدیم و منتظر موندیم که شاید دبیرا بیان دنبالمون.

یک دفعه دیدیم یه پسر مرتب داره میاد و تیپش به این الوات ها نمیخوره، مجبور شدیم بهش بگیم کنارمون راه بیاد و ما رو ببره سمت اتوبوس که خوشبختانه قبول کرد.

تا نزدیک اتوبوس شدیم، مدیرمون حمله کرد سمتون و ما بدو مدیر بدو.

بالاخره نفس کم آوردیم و صلح کردیم.

مدیرمون فکر می کرد اون پسر،دوست پسر یکیمونه و باهاش رفته بودیم سر قرار:||

ما هم از ترس جونمون گذاشتیم تو خیالات خودش بمونه:-D 

۱۵ نظر ۱۰ موافق ۰ مخالف
tiktik tiki
۱۳ ارديبهشت ۱۷:۳۰
چه شانسی داشتین
اگه شانس ما بود قبل ورود به اتوبوسا کیفامونو میریختن بیرون دل و رودشو میگشتن😕

پاسخ :

انقدر با غرور از پیش اون دو نفر رد شدیم که تا چند دقیقه داشتن پوکرفیس افق رو نگاه میکردن:)
یک آشنا
۱۳ ارديبهشت ۱۷:۳۶
بسیار عالی ، تشکر میکنم
به لیست شرکت کننده ها اضافه شدید 
ولی خودمونیم ها چه دل و جراتی :/

پاسخ :

خواهش میکنم:)
شاید هم چه حماقتی داشتیم:|
همدم ماه
۱۳ ارديبهشت ۱۷:۵۷
من بر عکس همیشه از این بچه مثبتای ترسو بودم تو دبیرستان:)))

پاسخ :

من بچه ی شیطون درسخون بودم:)
جناب قدح
۱۳ ارديبهشت ۱۸:۲۴
شما اعجوبه ای خانم دکتر !!!!!

پاسخ :

:))
هی هنوز که از دکتری خبری نیست:(
جناب قدح
۱۳ ارديبهشت ۲۲:۳۲
برای ما شما خانم دکتری :)

پاسخ :

لطف دارید:)
آلاء .
۱۴ ارديبهشت ۰۱:۲۱
اگه بخوام شیطنتامو بنویسم کتاب میشه
جونم برات بگه که بردنمون حرم امام نرفتیم زیارت گفتیم امام و تو تلوزیون میبینیم دیگه:/
فقط رفتیم عکس گرفتیم یاد ژستامون میفتم غش میکنم
روح امام کلی شاد شد:|

پاسخ :

😄😄بهترین کارو کردید:))
my life
۱۴ ارديبهشت ۱۲:۴۴
آب دهانش را قورت میدهد !!! :))

پاسخ :

😄پایانش که خوب بود.
آرام :)
۱۴ ارديبهشت ۲۱:۲۶
نیلی شیطون میشود😂

پاسخ :

😀آره دیگه؛)
آسـوکـآ آآ
۱۶ ارديبهشت ۱۳:۰۶
خدای شانس شمایین و بقیه اداتونو درمیارن :دی

پاسخ :

😀آره اون سال خیلی رو دور خوش شانسی بودم اما الان دیگه نه:)
حتی سر یه آزمون، چون چیزی بلد نبودم همه رو شانسی زدم و نفر اول شهر شدم:|
اَسی ...
۱۶ ارديبهشت ۱۷:۲۶
فقط اون قمه و شوکر O_O !!! =)))))))

پاسخ :

😀الکی مثلا ما لات بودیم :))
فلفل
۱۷ ارديبهشت ۲۲:۴۵
ای جانم😊چه باحال بود😂

پاسخ :

😀باحالی از خودته:)
🍁 غزاله زند
۱۹ ارديبهشت ۱۹:۲۶
من فقط پیش‌دانشگاهی از این شیطنک‌بازی‌ها درآوردم! کاش زودتر اقدام میکردم! :))

پاسخ :

خوبه که تجربش کردی، به نیمه ی پر لیوان نگاه کن؛)
رها
۲۰ ارديبهشت ۱۲:۱۹
:)))))))))))))))))))))))))
وای خدااااا مردم از خنده خیلی با حال بود 
وای وای وای 
سلام عزیزم عاااالی بود 

پاسخ :

😁
سلام گلم،ممنون😘😘
مه سو
۰۱ خرداد ۱۶:۰۹
وای اینقدر از این خاطره خندیدم که حد نداره....عالی بوده راه رو گم کردین :))

پاسخ :

منم از خندت،خوشحال شدم:))
من کلا مسیریابیم افتضاحه،مامانم همیشه نگران بود من راه خونه رو گم کنم😁
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
منو
درباره من
قصد سرم داری، خنجر به مشت
خوش تر از این نیز توانیم کشت
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان