بایگانی آبان ۱۳۹۶ :: اینجا نلی از روزهایش می گوید

آخه چجوری من فداش نشم؟!

من چجوری قربون مامانی که ساعت۱۱شب زنگ میزنه میگه تو تلگرام خوندم امشب ساعت ۱۲ونیم تا ۳ونیم یه سری امواج میاد،گوشیت رو خاموش کن و از خودت دور بذار که چیزیت نشه،نشم؟

اون لحظه فقط یه لبخند شیرین زدم و تو دلم قربون صدقش رفتم،بهش گفتم نه مامان خودتو نگران نکن،اینا شایعه است:)

آخه چجوری برای بابایی که زنگ میزنه میگه میخوام برات گوشت بخرم بیارم، از اونجا گوشت نخر چون قصابی آشنا نیست ممکنه گوشت بد بهت بده، نمیرم؟

چطوری دوری داداشی رو که میذاره از وسیله هاش بی اجازه استفاده کنم، تحمل کنم؟

+دلم برای هر سه تاشون تنگ شده،انشاالله فردا میان پیشم*__*

+همه ی دوستام میدونن خط قرمز من،این سه نفرن.کسی چپ نگاشون کنه،با من طرفه:)

۱۱ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

زلزله!

شام میخوردیم که حس کردیم سرگیجه ی شدید گرفتیم،اول فکر کردیم مشکل از غذاست، یهو گفتم نه!!!پرده ها دارن تکون میخورن،زلزله است فرار کنید!

نفهمیدم چجوری شالمو سرم کردم و با بلوز و شلوار و بدون دمپایی پریدم تو حیاط.

یکم که وایسادیم،برگشتیم با آرامش ادامه ی شاممون رو خوردیم.

مامانم زنگ زد گفت اونجا هم زلزله اومده.بابام گفت ۷و۲ دهم ریشتر بود:|

من://

فکر می کردم یه پس لرزه ی ساده باشه آخه خونمون خیلی تکون نخورد،دم شاه گرم با این خونه هایی که ساخته:)

الان تو اخبار دیدم یه سری جاها خسارت وارد شده و برق و آب قطع شده.انشاالله همه ی مردم کشورم سالم و سلامت باشن:)

+با این وضعیت،فکر کنم ما تو خونمون پس لرزه ها رو اصلا حس نکنیم:))

۱۶ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

درختان برای رشد منتظر هیچ کسی نمی‌مانند؛ شما چطور؟

کوچیک تر که بودم،فکرای عجیب و غریب زیادی داشتم.

اوج این فکرای عجیب، تو سال های اول و دوم دبستانم بود. گاهی حس می کردم روحم تو این دنیا تنهاست و آدم های اطرافم حتی پدر و مادرم فقط یه سری تصورات یا یه جور ربات هستند که خدا اون ها رو کنارم قرار داده تا من و رفتارم رو بسنجه. بعد از این فکر، از همه ی جمع ها دور میشدم و گوشه گیر می شدم،چون از آدم های کوکی اطرافم می ترسیدم.

گاهی طرز فکرم عوض میشد،قبول می کردم که همه ی آدم ها مثل من روح دارن. با ذهن کوچیکم اینجور استدلال کرده بودم که اگه با کسی خیلی صمیمی شم و خیلی دوستش داشته باشم میتونم جام رو با روح اون عوض کنم،یعنی میتونم بدنم رو با اون عوض کنم.بازم گوشه گیر می شدم چون من بدن خودم رو دوست داشتم و می ترسیدم اگه وارد بدن یه نفر دیگه بشم،بدجنس و بداخلاق بشم.

پیرو همین فکرا و خیالاتم،هرشب قبل از خواب،یه سری نشونه از بدنم حفظ می کردم که اگه وارد بدن یکی دیگه شدنم بتونم بدن خودمو پیدا کنم و بهش برگردم.

تصور کنید دختر هشت ساله ای رو که نصفه شب زمزمه میکنه:یه خال روی شونه ی چپم،وقتی میخندم یه چال کوچیک نزدیک چونم میفته،چشمام قهوه ای نزدیک به سیاهه(حواسم باشه اگه سیاه بود یعنی مال من نیست!)، انگشت کوچیکه ی دست راستم امروز زخم شد و ...

الان که فکر میکنم به خودم حق میدم که انقدر نگران گم کردنِ خودم بودم. انگار ترسم به حقیقت پیوسته،اما من روحم رو گم کردم.

این نلی، اون نلیِ سابق نیست.نشونه هاش با نشونه هایی که حفظ کردم یکی نیست: یه ضربه ی روحیِ محکم از یه آشنا،امید به آینده ی روشن، مقاومت،تلاش.

نه... محاله این نلی باشه...باید روحم رو پیدا کنم.باید خدام رو پیدا کنم.

۷ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

برای کشتی های بی حرکت،موج ها تصمیم میگیرند.

چرا درس نمیخونی دختر؟ چرا به هدفت فکر نمیکنی؟ اصن به درک،انقدر درس نخون تا بترکی.

انقدر بیخیال و بی عار شدی که وقتی دیشب تو خوابت دبیری قبول شدی از ذوقت نمیدونستی چیکار کنی،یعنی خااااک....

تا کی میخوای بشینی و به کوه درسای عقب افتادت نگاه کنی؟به خودت بیا دختره ی سر به هوا.

بخون بخون بخون بخون 

اگه نخونی شمعدونیا دق می کنن،پرنده ها آواز غمگین میخونن،گل های باغچه پرپر میشن،دنیات خراب میشه اصن.

۶ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

چه جمال جان فزایی ! که میان جان مایی ،/تو به جان چه می‌نمایی تو چنین شکر چرایی؟

وبت جزو اولین وب هایی که میخوندم هست،اولین کسی بودی که وبم رو دنبال کردی.

همیشه وبت رو می خوندم و تهِ دلم آرزو می کردم کاش با منم دوست بشی.

زمستونِ پارسال بود که باهم دوست شدیم،نمیدونی اون شب چقدر خوشحال بودم،انگار دنیا رو بهم دادن.

وقتی عکست رو دیدم تعجب کردم که چقدر شبیه همیم، چقدر ذوق کردیم که قیافمون کپی همدیگست:)

شب های زیادی با هم حرف زدیم، درددل کردیم،غر زدیم و شوخی کردیم.

تو این مدت،انقدر دوستیمون عمیق شده که حس میکنم چند ساله که می شناسمت.

تو نه تنها همدم تنهاییام بودی بلکه دوستای خوبت رو هم با من شریک شدی.منو با آرام و یاسمین زهرا و تیارا و مهندس پری و بقیه ی دوستای خوبت آشنا کردی.

دوستت دارم دوست خوبم،تولدت مبارک🎊

۹ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

آنچه در آزمون بر من گذشت

صبح که وارد جلسه شدم،تو خواب و بیداری صندلیم رو پیدا کردم چون شب قبلش، بی خوابی داشتم و ۴صبح خوابیدم.

قبل از آزمون،از یه نفر راجع به کلاس های کنکوری اینجا پرسیدم،یه جایی رو معرفی کرد گفت اساتیدش پروازی ان و هر کلاس حدود۸۰ نفرن:/

هیچی دیگه کلا از کلاس رفتن پشیمون شدم، چون من باید همش سوال بپرسم از استاد و خب مسلما تو یه کلاس۸۰ نفری همچین چیزی امکان نداره.باید بگردم یه آموزشگاه دیگه پیدا کنم.

سوالا رو تا حدی که بلد بودم جواب دادم و خواستم از جلسه بیام بیرون که گفتن همه باید تا پایان وقت بشینن.

تا ۱۲ نشستم ولی خوب بود،اینجوری عادت می کنم که ۴ساعت یه جا بشینم😀

وقتی خواستم بیام بیرون،دختری که کنارم نشسته بود و امسال پیش دانشگاهیه،بهم گفت: وقتی سوالا رو نمیزنی چرا میای آزمون؟اصلا واسه چی میای؟

البته با یه لحن تندی گفت،جوری که شوکه شدم.

حقیقتش دلم شکست،خیلی بهم برخورد.بغض کردم و با خودم عهد کردم از آزمون بعد، بهش نشون بدم چرا میرم سر آزمون.

+خالم فردا عمل داره،براش دعا کنید:)

+حال دلتون خوب...

۱۱ نظر ۸ موافق ۰ مخالف
منو
درباره من
قصد سرم داری، خنجر به مشت
خوش تر از این نیز توانیم کشت
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان