برای تو که باید باشی و نیستی... :: اینجا نلی از روزهایش می گوید

برای تو که باید باشی و نیستی...

ساعت 4 صبحه، نیم ساعت پیش با گریه ی امید بیدار شدم... طبق هر شب، گشنه اش بود،شیرش رو خورد و خوابید.

ولی من دیگه خوابم نبرد.....نشستم پای لپتاپ و مثل همه ی وقتایی که دلم میگیره برات تایپ میکنم...نامه هایی که هیچوقت ارسال نمیشن.
میدونم این فکرا غلطه ولی چی میشد اگه تو پدر پسرم بودی؟ دنیا به آخر می رسید یا از بزرگی خدا کم می شد؟
راستی بهت گفتم چرا اسمش رو گذاشتم امید؟ چون بعد تو، تنها امیدم برای زندگیه.
عجیبه ولی گاهی نگاهش مثل توعه، همونقدر شیطون و دلربا....اینجور وقتا یه دل سیر میبوسمش و نگاهش میکنم.
می ترسم....می ترسم از روزی که امید هم مثل تو ترکم کنه.... کاش اون روز هیچوقت نرسه.
دیروز خیلی دلتنگت بودم، تو راه برگشت از شرکت به خودم اومدم و دیدم نزدیک خونتم اما برگشتم.... دیگه مثل گذشته قوی نیستم ...طاقت دیدنت رو ندارم.
هنوزم پاتوقم اون میز گوشه ی  کافه ایه که دوتایی تو یه روز بارونی کشفش کردیم... هنوزم به رسم قدیم برات قهوه سفارش میدم اما انقدر نمیای که از دهن میفته.
یادته چقدر عاشقم بودی؟ هزار بار قسم خوردی تنهام  نمیذاری اما تهش چی شد؟ 
منو ببین.... دیگه دنبال عشق نیستم.
عشق!!چه واژه ی مضحکی... هر دو نفری رو که با هم میبینم تو دلم به این حالشون می خندم، به این توهمی که یه نفر تو رو از خودشم بیشتر میخواد.
اگه عشقی وجود داشت، اگه قولات راست بود، اون روز کذایی که من مریض بودم تنهایی دانشگاه نمی رفتی که اون نامرد بهت بزنه و من تا ابد چشم به راهت بمونم.
تو با من چیکار کردی؟؟؟؟ چرا سهمم از دیدنت شده پنج شنبه ها ؟ چرا انقدر تصویرت رو اون سنگ لعنتی بهم دهن کجی میکنه؟ چرا نموندی پیشم... 
۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
دوست
۰۴ آذر ۲۲:۲۶
برات صبر آرزو میکنم.
دعوتی به وبم.

پاسخ :

مرسی اما همش داستان بود:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
منو
درباره من
قصد سرم داری، خنجر به مشت
خوش تر از این نیز توانیم کشت
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان