پنجشنبه ۲۶ بهمن ۹۶
این روزها دخترکِ خیابانِ انقلابِ درونم، یاغی شده و حرف های بو دار میزند.
سرم پر از حرف و حرف و حرف است اما قفلِ عقلم، مانع جاری شدنش می شود.
می ترسم از این هیاهوی درون..... یا سرم بر باد می رود یا آرزوهایم...
موهایم طغیانگر شده اند و حریفشان نیستم.
هوا رو به گرمی می رود و آن پیراهن کوتاه گل گلی ام در کمد برایم چشمک میزند اما... پیراهنی که باد به رقصش در نیاورد چه سود...
آه از روابط...قوانین....شرعیات و عرفیات...
چه کسی جواب ذوق های کورشده ام را می دهد؟ جواب دخترکی نه ساله که پر از حس عذاب است، یا دخترک پانزده ساله ی سرشار از حس جوانی ای که سرکوب شد.
حرف بسیار است اما..... من جانم را دوست دارم، مابقی را نگفته،خود بخوانید.