بایگانی آذر ۱۳۹۷ :: اینجا نلی از روزهایش می گوید

لعنت...

وارد محوطه ی باشگاه که شدم صدای داد و فریاد شنیدم، نگران شدم ... صدا از دفتر مدیریت بود.
مدیر و یه خانم دیگه با نهایت صداشون با هم حرف میزدن و هی میکوبیدن روی میز....اون خانم مادر یکی از بچه های کاراته بود، مدعی بود دیروز دخترش رو بخاطر اینکه شهریه نداده راه ندادن و آواره ی خیابونش کردن.
اما مدیر می گفت دیروز دخترش رو اصلا ندیده و حتی وارد باشگاه هم نشده....
مدیر با خونسردی رفت دختر اون خانم رو آورد و اول بوسش کرد و خیلی مهربون ازش پرسید: دخترم دیروز اومدی باشگاه؟ من چیزی بهت گفتم؟
اما اون مادر به معنای واقعی کلمه وحشی شد:/
نذاشت دخترش حتی یه کلمه حرف بزنه، خودشو کوبید درو دیوار، هر چی میتونست به مدیر گفت://
من فقط مات به دخترش زل زدم...نهایتش 6سالش بود... با بغض و چشمای اشکی، ملتمسانه میگفت: مامان بس کن، مامان تو رو خدا :(
مادرش اصلا حواسش به دخترش نبود، هی میگفتیم :خانوم نکن، ببین دخترت ترسیده.... ولی کو گوش شنوا؟!
یه دفعه یکی هراسون وارد شد و گفت: خانووم دخترت کیفش رو برداشت و رفت...
.
.
.
ولی درسته که میگن نباید از رو ظاهر قضاوت کرد...
شاید اگه تو بازار یا جای دیگه اون خانومو میدیدم با خودم میگفتم: چه مادر شیک و مرتبی! چه مهربون...
ولی الان فقط فکر دل دخترشم.... یعنی بازم میاد باشگاه؟ یادش میره این رفتار مادرش رو ؟

لعنت به من... کاش بغلش می کردم و از اونجا دورش میکردم.... کاش نمیذاشتم اون حرفا رو بشنوه:(
۱۳ نظر ۵ موافق ۰ مخالف
منو
درباره من
قصد سرم داری، خنجر به مشت
خوش تر از این نیز توانیم کشت
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان