بایگانی شهریور ۱۳۹۶ :: اینجا نلی از روزهایش می گوید

در دست تعمیر:)

حس کردم فضای وبم یکم تکراری شده،برای همین یک سری تغییرات انجام دادم.

یه دوست هم آدرسم رو داشت که میخواستم گمم کنه برای همین آدرسمم تغییر دادم:)

+نتایج دانشگاه آزاد اومد.

+کاش نتایج سراسری زودتر بیاد از تیارا و شاتوت و بقیه ی دوستام شیرینی بگیرم😀

+راستی بابت پست قبلی از همه ی دوستانی که نگرانم شدن معذرت می خوام،حالم خوب نبود و فقط با نوشتن آروم می شدم:)

از دیشب انقدر دلگرم به بودنتون شدم که کل غصه هام رو فراموش کردم.

مرسی که هستید🌸💐

۷ نظر ۴ موافق ۱ مخالف

من به غمگین‌ترین حالت ممکن شادم/تو به آشوب دلم ثانیه‌ ای فکر نکن

وقتی همه جاپر است از دل سیری     عاشق بشوی غریب تر می میری

یادت  نرود!   به  مردم  این دنیا         دریا بدهی کویر پس می گیرى...!!

__________________________________________

خیلی سخته بخوای قوی باشی.اولش فقط تظاهر به قوی بودن می کنی، تو تنهایی هات اشک می ریزی و غصه می خوری و دلتنگ میشی، ولی تو جمع،نقاب یه آدم خوشبخت و قوی رو به چهره میزنی و با یه لبخند مسحور کننده، همه رو شیفته ی خودت می کنی.

تا اینجا همه چیز خوبه،خودت از روندی که پیش گرفتی راضی هستی ولی....

یکدفعه به خودت میای و می بینی اون ماسک،بهت چیره شده و با تو یکی شده.دیگه نمی تونی تو تنهایی هات اشک بریزی یا غصه بخوری یا دلتنگ بشی.ظاهر و باطنت یکی میشه، دیگه حتی گاهی خودتم باورت میشه خوشبخت ترین و قوی ترین فرد دنیایی.

اما این خیلی بده،بغض هات تو گلوت انباشته می شن،دیگه دلت تنگ نمیشه،دیگه نمیتونی کسی رو از صمیم قلب دوست داشته باشی.

مرحله ی سوم، خوب اما وحشتناکه....شاید خیلی دیر به این مرحله برسی یا اصلا تجربش نکنی،ولی شنیدم وقتی به این مرحله برسی،اون شخصیت قوی فرو میریزه،سراسروجودت میشه اشک و دلتنگی.از اینجا به بعد،قبول میکنی برای زندگی کردن،گاهی باید گریه کرد، گاهی باید دلتنگ شد،باید عشق ورزید،باید بعضی چیز ها رو نادیده گرفت.

وحشتناکه چون باید خودِ مغرورت رو بکشی،باید از نو متولد بشی مثل یه ققنوس.

این روزها،حال دلم بده،به طرز وحشتناکی تو مرحله ی دوم این دورِ باطل گیر کردم. دیگه دلتنگ نمیشم،دیگه کسیو دوست ندارم،قلبم از سنگ شده،قلبم تو سینم سنگینی می کنه.

شاید خنده دار باشه اما دلم برای اشک هام تنگ شده،پر از حس های بدم.

من اینجوری نبودم،سختی های زندگیم رو به همه می گفتم اما نتیجش غرق شدن تو سیل سرزنش ها بود که همشون معتقد بودن من مشکل دارم و سزاوار تمام بلاهایی که سرم میاد،هستم.

تصمیم گرفتم نقاب بزنم،به همه از خوشبختیم گفتم،تو ذهنم مدام خوبی های زندگیم رو تکرار کردم،احمقانه برای این زندگی جنگیدم. شاید هر کسی جای من بود،با شنیدن نصف اون تهمت ها و حرف ها، تا الان جا زده بود.

اما من،دوست نداشتم ببازم،حامی ای هم برای تموم کردنِ بازی نداشتم.

اما حالا،وجودم پر شده از تنفر، ازش متنفرم،از خودم متنفرم ...نه...من نمیتونم از خودم متنفر باشم،من هر چی که باشم،بازم خودم رو دوست دارم،من لایق بهترین هام،این رو باور دارم.

حالا تو منجلاب زندگیم گیر کردم،نه راه پس دارم نه راه پیش.تنها راه نجاتم،کنکوره.این دوئلِ سخت،تنها راه نجاتمه.

دلم پره ولی اشکام نمیبارن،مسلما این بدترین نوعِ عذابه.

+تیتر از: حسین نعمتی

۷ نظر ۱ موافق ۱ مخالف

یاد باد آن روزگاران،یاد باد(۱)

*موقعیت:سر جلسه ی امتحان ریاضی 

+پیس پیس،نلی؟

_ها؟

+برگت رو بده جوابا رو چک کنم بریم.

_باشه.

(برگه ی امتحانیم رو به باران که پشت سرم بود،دادم و خودم با برگه ی باطله ام مشغول شدم)

دبیر اومد بالای سرم:نلی برگت رو ببینم؟میخوام ببینم فلان سوال رو تونستی حل،کنی یا نه؟

_اه خانم الان نه،دارم یه مسئله رو حل می کنم حواسمو پرت نکنید.(داشتم از استرس می می مردم:/)

دبیرکه رفت برگم رو پس گرفتم و از جلسه اومدیم بیرون.

*زمان اعلام نمرات:

من و باران: خانوم ما مطمئنیم ۲۰ می شیم چرا۱۸ دادید؟

~://برید اونور، انقدر پررو نباشید،من که فهمیدم برگه هاتون رو جا به جا می کردید. نخواستم آبروتون رو ببرم،فقط نمره کم کردم.

من و باران:نه ما برگه جا به جا نکردیم.خانوم چرا تهمت می زنید؟؟؟اگه واقعا شما دیدید ما اینکارو کردیم باید همون موقع می گفتید،شما چرا بدون مدرک نمره کم کردید؟؟؟

(و اینگونه نمره مون از۱۸ به ۱۹/۵ افزایش پیدا کرد، ولی نامرد اون نیم نمره رو نداد:( )

______________________________________________

*موقعیت:سر کلاس دین و زندگی.      *زمان:چند روز بعد از فوت مرتضی پاشایی

تیارا به دبیرمون گفت:من پاور پوینت و کلیپ برای این درس آماده کردم و میخوام کنفرانس بدم.

دبیرمون قبول کرد و مشغول نوشتن طرح درس شد.ما هم پروژکتور کلاس رو روشن کردیم و کلیپ مراسم مرتضی پاشایی رو به صورت سایلنت پلی کردیم:/

ما اشک می ریختیم و دبیرمون کیف می کرد:|||

می گفت وااای بچه ها من هیچوقت فکر نمی کردم شما انقدر مذهبی باشید،آفرین تیارا،بچه ها خیلی تحت تاثیر قرار گرفتن،نمرت رو کامل می گیری:)

(البته که هر وقت دبیرمون سرش رو بلند میکرد،سریع پاور پوینت رو نمایش می دادیم)

____________________________________________

ما شلوغ ترین کلاس بودیم،دبیرستانمون وسط شهر بود.

یه روز دبیر نداشتیم،از پنجره ی کلاس رفت و آمد هارو نگاه می کردیم. دیدیم یه پسر سنگک داغ خریده،یکی از بچه ها داد زد:نامرد انصافه ما گرسنه باشیم تو سنگک داغ بخوری؟

هیچی دیگه ده دقیقه بعد،پسره با یه سنگک و یه قالب پنیر برگشت و از پنجره اینا رو بهمون داد:)

هر روز،کارمون این بود ازپنجره بهش پول بدیم برامون سنگک و پنیر بخره.صبحونه ی دسته جمعی خیلی می چسبید ولی متاسفانه کلاسای دیگه ما رو لو دادن و مدیر،کلاسمون رو به روبه روی دفتر انتقال داد و اون پنجره رو جوش داد://

۷ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

موی بلند زنانه است ! ولی بلند ماندنش یک مرد میخواهد...

به عقیده من،مرد همسرش را زیبا می کند.

مگر می شود که مردت مدام زیبایی هایت را ستایش کند و تو روز به روز،زیباتر نشوی؟

مگر می شود به چشمش زیباترین باشی و خودت را دست کم بگیری؟

نه. نمی شود. زن با توجه زیبا می شود،زن گل است،باید نازش راکشید،باید طوری محو تماشایش شوی که گویی زیباترین تابلوی جهان پیش روی توست.

آری،باید محو تماشایش شوی تا زیبایی اش را درک کنی.

گیسوان همچون ابریشمش را باید لمس کنی تا معنی لطافت را دریابی،می توان در امواج موهایش،غرق خوشبختی شد.

نمی شود خم ابروانش را ببینی و دل نبندی.

چشم هایش...آه از چشمانش....دریایی ست از آرامش و آرامش و آرامش.

لبانش خواهان هزار باره ی بوسه هایت است،عشق را معنا می کنند.

فکرش را بکن،وقتی این همه زیبایی را بستایی،با لبخندش و برق چشمانش چه محشری بر پا می کند.

مگر می شود این ها را دید و سکوت کرد؟

مگر می شود عطر تنش را نادیده گرفت؟

مگر می شود وقتی دستانت را لمس می کند،غرق خوشبختی نشد؟

دیوانگی محض است اگر بگذاری زیبایی های همسرت،گل زندگیت،با نادیده گرفتن رو به زوال برود.

مردان سرزمینم،ابراز علاقه نکردن،حیا نیست،خودِ خودِ خطاست.

تو یک بار بگو:همسر زیبایم چه حس خوبیست بودن در کنارت،تا همسرت هزاربار زیباتر شود و در عشق به جایی برسد که مجنون هم به گردپایش نرسد.

از به آغوش کشیدنش شرم مکن،مگر آغوشت جز برای اوست؟

دستانش را بگیر،بگذار تمام شهر بدانند عاشقش هستی، بگذار بدانند کوهی چون تو،پشت و پناهش است.

     *به قلم:dr-nelii*

۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

#بیشتر_بخوانیم

چند وقته با طرح#بیشتر_بخوانیم فیدیبو،دارم کتاب میخونم و چه لذتی از این بالاتر:))

سعی میکنم کتابایی که میخونم رو با نظری که راجع به اونها دارم بنویسم.

1_کفش های آبنباتی_نویسنده:جوآن هریس_مترجم:چیستا یثربی_ نشر پوینده

اوایل داستان،خیلی باهاش ارتباط نگرفتم و خسته کننده بود،به مرور جذاب شد ولی از پایانش خوشم نیومد. کل داستان منتظر یه اتفاق بودم که خب چیز غیرمنتطره ای رخ نداد.

2_مادرم دو بار مرد_نویسنده:الیف شافاک_مترجم:حسن حاتمی_رهی

کتاب خوب وقابل درکی بود،خیلی قسمت ها،با شخصیت ها همذات پنداری داشتم. مشکلات زنان تو جهان سوم رو خوب توصیف کرده.به نظرم به خوندش می ارزه.

3_بلندی های بادگیر_نویسنده:امیلی برونته_مترجم: رضا رضایی_نشر نی

نمیدونم چرا انقدر معروف شده ولی فضای کتاب،سرد و بی رنگ بود.از یه جایی به بعد،فقط می خوندم که تموم شه.داستانش غیرواقعی بود و نمی شد خیلی باهاش ارتباط گرفت.

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
منو
درباره من
قصد سرم داری، خنجر به مشت
خوش تر از این نیز توانیم کشت
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان