اینجا نلی از روزهایش می گوید

جهان جز کنج تنهایی ندارد جای مانوسی

مدتیه جوهر قلمم خشک شده و دیگه نمی نویسم، وبلاگ و کانال جدید هم نتونست من رو سر ذوق بیاره. انگار جز اینجا هیچ جای دیگه ای نمیتونه خونه ی من باشه اما افسوس که اینجا دیگه خونه ی امن من نیست:(

چند بار خواستم پست ها و وبلاگ رو برای همیشه پاک کنم اما نتونستم، اینجا مخزن خاطرات روزای سختمه، همون کنج تنهایی ای که شنونده ی غرغرام بود و پناهگاه اشک هام.

اگه بخوام از خودم بگم، میتونم این نوید رو بدم که انگار روزای خوب دارن میان، انگار قرعه داره به نام من میفته، انگار تازه نوبت بازی من داره میرسه، انگار زندگیم داره تبدیل به زندگی میشه نه صرفا زنده موندن.

نمیدونم دووم این حال چقدره و شدتش قراره چقدر بشه ولی دوسشون دارم.

 

راستی هنوزم کسی اینجا رو میخونه؟ هنوز این خونه ی خاک گرفته میزبان کسی هست؟

* تیتر از بیدل دهلوی

۶ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

نفس کشیدن داره سخت میشه

از دیشب سرفه هام شدت گرفت و نمیتونستم چیزی بخورم.

امشب آخر شب، رفتم بیمارستان و سی تی دادم، ریه ام درگیر شده🤦🏻‍♀️

صبح باید داروهامو از هلال احمر بگیرم و کلینیک تنفس برم تا دقیق تر معاینه بشم.

دکتر گفت هر روز باید سطح اکسیژنم چک بشه و اگه افت کرد، بستری شم.

امشب با زور آمپول و سرم، یکم جون گرفتم ولی همچنان سرفه نمیذاره بخوابم.

بالشتمو تکیه دادم به پشتی تخت تا سرم بالا باشه، وقتی ارتقاع سرم کم میشه نفس کشیدم عذاب آور و شدت سرفه ها زیاد میشه.

حس میکنم یه سنگ خیلی بزرگ رو قفسه ی سینه ام گذاشتن و من دارم تمام تلاشمو میکنم نفس بکشم و زنده بمونم.

من میترسم...

از مرگ با کرونا میترسم...

مرگ دردناکیه به نظرم...

خدایا خودت رحم کن خب...

من مرگ تو خواب و با آرامش رو دوست دارم نه اینجوری پر از رنج و عذاب...

 

+ ببخشید جواب کامنتا رو نمیدم، همش یا خوابم یا دارم سرفه میکنم و عوق میزنم🤦🏻‍♀️

ولی همشونو خوندم و ممنونم از همتون.

۵ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

مثل تموم بختا، بخت منم تو خوابه

یک ماه بود پامو حتی از در خونه بیرون نذاشته بودم، بیشتر بخاطر محرم و شرایط بد کرونا.

چهارشنبه اومدیم شهرمون و من پنج شنبه با دوستم قرار گذاشتم و دیدمش.

جمعه نوبت واکسنم بود، استرازنکا زدم.

شنبه علائمم شروع شد، مثل بقیه ی کسایی که استرا میزدن منم یه سری علائم داشتم.

یکشنبه یکم بهتر شدم، با دخترخاله ام و دوستش تا دانشگاهشون رفتم و دوست دخترخاله ام من رو کلی پیاده برد( خیلی ازش ناراحتم چون بهش گفتم من هنوز علائمم خوب نشده).

یکشنبه عصر من تنها اومدم خونه و انقدر حالم بد شد که نه شام خوردم و نه فرداش ناهار خوردم.

دوشنبه شب خانوادم اومدن و وقتی حالمو دیدن کلی دعوام کردن.

امروز صبح حالم خیلی داغون بود و رفتم دکتر.

گس وات؟

کرونا

دکتر گفت ناقل بی علامت بودی و واکسن آشکارش کرده:(

حالم لحظه به لحظه داره بدتر میشه و کلافه ام.

اینم از شانس من که دو سال کرونا نگرفتم، با واکسن گرفتم🤦🏻‍♀️

 

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

شاید اندکی موقت

چقدر این روزا نیاز دارم به دوباره نوشتن، دوباره خواندن، دوباره کامنت گذاشتن و کامنت گرفتن....

دستمال دست گرفتم و غبار روبی میکنم اما یکم سخته چون انگار بیشتر اون آدما رفتن و یه قاب عکس ازشون مونده اینجا...

به دلایلی نمیتونم نلی رو دوباره راه بندازم اما تو وب جدید منتظرتونم، سعی میکنم سکوت رو بشکنم و حتی شده افکار روزانه مو بنویسم تا سکوت نباشه.

دلم براتون تنگ شده، دوستون دارم:)

۵ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

از رفتار تکانشی که حرف میزنم،از چه میگویم.

ساعت ۵ ونیم عصر از روی بیکاری تو پینترست موی کوتاه سرچ کردم و الان با موی کوتاه از آرایشگاه برگشته ام.😐😐😐

حتی نمیدونم بهم میاد یا آرایشگر گند زده/:

+ رفتار تکانشی به طور معمول به رفتاری اطلاق می شود که در آن، فرد بدون فکر عمل کرده و به جای فکر کردن، رفتاری ناگهانی انجام داده و به نتیجه کار فکر نمی کند.

۸ موافق ۰ مخالف

درد بی درمان شنیدی؟ حال من یعنی همین!

خسته ام، خسته از چشم باز کردن تو کشوری که هر روز آبستن حوادث تلخ جدیدی هست.

نصفه شب بیدار میشم گوشیمو چک میکنم و خواب از سرم میپره...صبح شروع میشه با خبر سقوط....

روز قبل هم که کرمان و ...

چند روز قبل ترور...

.

.

.

حس میکنم افسردگیم طبیعیه و الکی دارو میخورم، مگه میشه تو این شرایط شاد بود و بی دغدغه زندگی کرد؟

وقتی به جنگ فکر میکنم، به خانواده ام، به دوستام... مگه قلب من چقدر تحمل داره؟

میدونم دارم درهم و نامفهوم حرف میزنم ولی اگه ننویسم این بغض منو میکشه، این حرف ها رو نمیشه با کسی گفت.

نگرانم...نگران مردمم، نگران تک تک بچه هایی که سرنوشتشون معلوم نیست...

مصمم میشم...مصمم که کسی رو به این دنیا، به این کشور اضافه نکنم.

کاش میشد تو خواب برم...دیگه طاقت ندارم....

+تیتر از فریدون مشیری

۵ موافق ۰ مخالف

آغوشش

خدایا این روزها سردم است، تک و تنها میان بلاها مانده ام‌.

اشک هایم بر گونه ام می غلتند و دستی جلوی راهشان را نمیگیرد‌.

دستانم تهی ست و دلم پر.... 

پاهایم رمق ندارند و وزنم بر آن ها سنگینی می کند.

چشمانم از انتظار و امید خالیست و لبم از ورد و دعا...

بیا پایین خدای من، در آغوشم بگیر که آغوشت مرهم تمام این هاست.

۱۰ موافق ۰ مخالف

هزار🎀

نلی هزار روزه شد.

حرفی؟سخنی؟

سراپا گوشم:)))

۹ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

دریا

دریا...نام دختر من خواهد بود.
چشمانش هر رنگی باشد نشانه ای از دریاست... آبی،سبز،مشکی...چه فرقی می کند مهم نگاه شاعرانه ی توست.
و آغوشش موج خواهد بود، موجی از آسودگی و آرامش.

۸ نظر ۱۲ موافق ۰ مخالف

سردرگمی

با اینکه نتونستم کنکور شرکت کنم ولی با اعلام نتایج حال منم بد شده.چرا؟ چون امسال کلی تلاش کردم و از همه چیز زدم تا درس بخونم اما نشد که نتیجه شو ببینم‌.

دارم به گزینه های محدود پیش روم نگاه میکنم و به صداهایی که میگن برو دانشگاه گوش میدم.

کاش یکی دستمو بگیره و فارغ از همه چیز، راه درست رو نشونم بده.

من...این منِ ناتوان از تصمیم گیری.‌‌..خسته است، سردرگم و بی پناهه

۷ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

مدتی هست که حیرانم و تدبیرم نیست

نیستی،نبودنت آزاردهنده ترین درد دنیاست، کاش نبودنت درمان داشت اما دردِ بی درمانم شدی تو.

خودمو تو اتاق حبس کردم مثل قلبم که تو عشق تو حبس شده، در و دیوار اتاق هم نبودنت رو به رخم میکشه اما تنها چاره ام اشکه...اشک و اشک و اشک...اما نه...

تند تند اشکامو پاک میکنم،من نباید گریه کنم...تو عاشق مردای قوی بودی...نباید گریه کنم چون نمیخوام وقت اومدنت تار ببینمت‌.

آخ...گفتم اومدنت...کاش این محالِ ناممکن،ممکن می شد... اونوقت می دیدی که چجوری جونمو  فرش زیر پات می کنم ای بالاترین خواسته ی من...

نمیدونم اینا رو چرا می نویسم...کاش دردم با نوشتن دوا می شد، اونوقت رو کل کاغذای دنیا از تو می نوشتم....


+ تیتر از وحشی بافقی

۱۳ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

شکرت

شکرت بخاطر داداش کوچولویی که داره مرد میشه:)

۱۳ موافق ۱ مخالف

چیز قابل توجه دیگه ای میبینید؟

به غیر از عشق، دوستی و زیبایی‌های هنر، چیز قابل توجه دیگری نمی‌بینم که بتواند به زندگی معنا بدهد ...

         ظرافت جوجه تیغی

             موریل باربری

+چیز قابل توجه دیگه ای میبینی؟

_ نه،هیچ چیزی نیست. یه سوال...به نظرت بعد مرگ هم تنهایی انقدر آزار دهنده است؟

+ به نظرت بعد از مرگ کلا چیزی آزار دهنده است؟ :(

_ اگه روحمون نمیره..‌آره🙁

+ خب پس اگه اینجوریه لابد تنهایی ام آزار دهنده است دیگه🤷🏻‍♀️

_ اوهوم، تنها دلیل خودکشی نکردنم همینه:(

 حداقل الان کتاب و هنر و موسیقی هست...

+ ای بابا خودکشی چیه دیگه جیزه می میریدا:)) حیف نیست؟ دنیا قشنگه، نور داره. صبحا گنجشکا میخونن. طعم گیلاس کیا رستمی رو جهت رهایی از اینگونه فکرها توصیه میکنم^^

_ میذارمش تو لیست..مرسی، ببخشید شبت رو تاریک کردم عزیزم.

+ چه ببخشیدی بابا، الان که صبحه.شبم که ذاتش تاریکیه:)

فیلم یکم کنده اما تمام مدت به این فکر کن که یه اثر فاخر میبینی که از کشکی مردن پشیمونت میکنه:))

۷ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

دل بسته ام از همه عالم به روی دوست/ وز هر چه فارغیم، بجز گفتگوی دوست

دوست، نامه است

نامه ای که از خدا رسیده است

نامه ی خدا

همیشه خواندنی ست. 

                                       عرفان نظرآهاری

______________________________________

به وقت دومین قرار وبلاگی با نویسنده ی وبلاگ امواج وحشی

خیلی خوب بود خیلییییی:)))

انگار یه عمر از آشنایی مون میگذشت و کلی حرف داشتیم😊

نمیدونم این همه حس خوب رو چجوری ثبت کنم اصن😍

مرسی محی جووون:**

بازم میگم پاشید برید دوستای وبلاگیتون رو ببینید، هیچ لذتی بالاتر از این نیست:)))

*به من خیلی چسبید، تصمیم گرفتم ایرانگردی کنم همه رو ببینم 😁

+ تیتر از احمد شهنا

۱۰ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

نبودنت بند نمی آید

نیستی اما عطرت تموم اتاق رو پر کرده‌‌...نیستی اما تصویرت تو تمام قاب های خونه است‌‌‌... نیستی اما صدات تو گوشم میپیچه...نیستی اما تو بغلم لمست میکنم....نیستی اما...
....
نبودنت فراتر از نبودنه...نیستی و خلا نبودت داره خفه ام میکنه...
کاش داشتمت....حتی برای یک شب...حتی برای یک رویا‌‌‌...
رویای دست نیافتنی من....آه
۹ موافق ۰ مخالف

بهار من بود آنگه که یار می آید

چه بهار دلگیری...اصلا بهار همیشه دلگیر بوده، نمیدونم چرا بقیه انقدر ذوق اومدنش رو دارن‌.

چه ذوقی داره شروع یه سالِ دیگه بدونِ تو؟!
چقدر رنگ سبزِ این روزهای شهر تو چشم میزنه و حالمو بد میکنه‌.
راستی بهت گفته بودم فصل بهار اذیتم میکنه؟ بهار هیچوقت مالِ من نبوده، درست مثل تو.
اگه یه روز خواستی بیای، بهار نیا.... پاییز بیا، وقتی دارم پا به پای طبیعت برات میبارم بیا، وقتی امید مثل پرنده ها از دلم کوچ میکنه بیا، وقتی هوای دلم ابری و تیره است بیا‌.
بذار همه بفهمن بهارِ واقعی تویی؛ رنگین کمان، انحنای قشنگِ لب های خندون توعه.
ولی نه...نیا.... نازنینم می ترسم بیای و زیباییت حرفِ مردم بشه... می ترسم بازم تو خیل عاشقات منو گم کنی...می ترسم بازم به چشمت نیام...
میبینی حالم چه برزخیه؟ میگم بیا و میگم نیا... ولی تو همیشه حرفت، حرف بوده‌‌‌...گفتی ‌‌‌‌‌‌‌منو نمیخوای و پای حرفت وایسادی.
باشه عزیزم، نمیگم منو بخواه ولی همیشه خوب باش عشق دوردست های من...
 
+تیتر از هوشنگ ابتهاج
۸ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

ابر و باد و مه و خورشید و فلک؟؟؟؟

زمین پر از آب، آسمون پر از ابر، فضای بین زمین و آسمون بارون و خاک، طوفان، جاده ها بسته:||
خدایا داری گیم اور میکنی ما رو؟
هی خبر پشت خبر که فلان منطقه و روستا رو تخلیه کنید...پیام پشت پیام که مدارک و وسایل برقیتونو تو ارتفاع بذارید....لیست مناطق امنی که برای پناه گرفتن میاد... تلفن پشت تلفن که سالمید؟؟
استرس و نگرانی و نا امنی....
نمیدونم ترس رو چجوری بیان کنم:(
۱۳ نظر ۱۰ موافق ۰ مخالف

مارِ درون🐍

اینجا یه گلی هست که خیلیا عاشقشن 😑 و اکثراً خود رو هست و یه بوی بدی میده😷
طبق گفته ی بومی ها ، مار از بوی این گل بدش میاد و هر جا که این گل باشه، نمیاد‌.
منم از این گل متنفرم😑 و حس میکنم یه مارِ درون دارم😅 چون این حجم از تنفر عادی نیست.
من بهش میگم گل سرطان، چون نزدیک هر گیاهی رشد کنه جلوی رشد اون رو میگیره و به جاش، خودش هی رشد میکنه‌( از کشفیات خودمه😁) ولی به نظر بقیه این عالیه که یه دونه ی کوچیک رو میکاری و یه باغچه ی پر از گل به دست میاری😒
هر کی میاد هی چیلیک چیلیک با سرطان عکس میگیره و مشت مشت تخم سرطان رو جمع میکنه که تو حیاط خونه اش بکاره و خدا رو هزاران هزار بار شکر که تو سردسیر رشد نمیکنه😍 و همه ناکام میمونن( خدایی ظلم بود که هم اینجا این سرطان رو ببینم هم خونه ی کل فامیل).
بعد میدونید چی زجرآور تره؟ اینکه همسایه ی روبرویی عاشق این گله و اطراف خونه اش پره و حتی دلش نمیاد هرس کنه.😵
خلاصه همه ی اینا رو گفتم که بیام اینو بگم، امروز دلم گرفت و رفتم حیاط یکم آفتاب بگیرم، یهو چشمم به سرطان افتاد و شد آنچه شد....
افتادم به جون سرطان و تا جایی که تونستم کندمش و با رضایت زل زدم به حیاط🙂
اما جنگ ما همینجا تموم نشد.. این گلِ رو اعصاب، پر تیغ ریز بود و دستام میسوزن... میگم سالی چند تا تیغ واسه بدن ضروریه؟ مگه نه؟😅

گاهی تو زندگی چیزی رو دوست نداریم ولی هر کس که از بیرونِ زندگی مون نگاهش میکنه عاشقش میشه.
همه مون از این تجربه ها داشتیم، اینکه از چیزی خوشمون نیاد و با تمام قدرت واسه تغییرش بجنگیم اما نمی دونم چرا بعضی روزها خسته میشیم و از ترس تیغ ها، ساکن می مونیم و سعی می کنیم به این فکر کنیم که بیخیال بذار باهاش سلفی بگیرم و کنار بیام... ولی تهِ تهِ دلمون از وضعیت موجود بیزاریم و همین پیرمون میکنه.
بجنگید حتی اگه سخته.... درد کشیدنش هم لذت بخشه، شک نکنید:)))

پ.ن1 : گلِ نکبت نه اسمشو گفتم نه عکسشو گذاشتم چقدر طرفدار پیدا کرد😒
پ.ن2:اینم عکسش فقط و فقط بخاطر گل روی شما دوستای خوب:)))
آهان اسمشم شاه پسنده😑
                 
۱۹ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

زمستون مبارک❄️

اینم وصف حالم از زبون حضرت حافظ :

گلبنِ عشق میدمد ، ساقی !  گلعذار  کو؟                 بادِ  بهار  میوزد ،   باده  ی   خوشگوار   کو؟

هر گلِ نو  ز گلرخی یاد  همی دهد   ولی                   گوشِ سخن  شنو  کجا  دیده ی اعتبار  کو؟

مجلسِ بزمِ عشق را غالیه ی مراد نیست                ای دمِ صبحِ خوش نفس،نافه ی زلف یار کو؟

حُسن فروشیِ گلم نیست تحمل،ای صبا!               دست  زدم  به  خونِ  دل ، بهرِ خدا نگار کو؟ 

شمعِ  سحرگهی  اگر  لاف ز  عارضِ تو زد                  خصم   زبان   دراز  شد  ،  خنجرِ   آبدار   کو؟  

گفت : «مگر ز لعلِ من بوسه نداری آرزو؟»             مُردَم از  این  هوس ، ولی قدرت و اختیار کو؟

حافظ اگرچه درسخن خازنِ گنجِ حکمت است         از  غمِ  روزگارِ   دون ،  طبعِ  سخن گزار  کو؟

۷ نظر ۱۰ موافق ۰ مخالف

لعنت...

وارد محوطه ی باشگاه که شدم صدای داد و فریاد شنیدم، نگران شدم ... صدا از دفتر مدیریت بود.
مدیر و یه خانم دیگه با نهایت صداشون با هم حرف میزدن و هی میکوبیدن روی میز....اون خانم مادر یکی از بچه های کاراته بود، مدعی بود دیروز دخترش رو بخاطر اینکه شهریه نداده راه ندادن و آواره ی خیابونش کردن.
اما مدیر می گفت دیروز دخترش رو اصلا ندیده و حتی وارد باشگاه هم نشده....
مدیر با خونسردی رفت دختر اون خانم رو آورد و اول بوسش کرد و خیلی مهربون ازش پرسید: دخترم دیروز اومدی باشگاه؟ من چیزی بهت گفتم؟
اما اون مادر به معنای واقعی کلمه وحشی شد:/
نذاشت دخترش حتی یه کلمه حرف بزنه، خودشو کوبید درو دیوار، هر چی میتونست به مدیر گفت://
من فقط مات به دخترش زل زدم...نهایتش 6سالش بود... با بغض و چشمای اشکی، ملتمسانه میگفت: مامان بس کن، مامان تو رو خدا :(
مادرش اصلا حواسش به دخترش نبود، هی میگفتیم :خانوم نکن، ببین دخترت ترسیده.... ولی کو گوش شنوا؟!
یه دفعه یکی هراسون وارد شد و گفت: خانووم دخترت کیفش رو برداشت و رفت...
.
.
.
ولی درسته که میگن نباید از رو ظاهر قضاوت کرد...
شاید اگه تو بازار یا جای دیگه اون خانومو میدیدم با خودم میگفتم: چه مادر شیک و مرتبی! چه مهربون...
ولی الان فقط فکر دل دخترشم.... یعنی بازم میاد باشگاه؟ یادش میره این رفتار مادرش رو ؟

لعنت به من... کاش بغلش می کردم و از اونجا دورش میکردم.... کاش نمیذاشتم اون حرفا رو بشنوه:(
۱۳ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

برای تو که باید باشی و نیستی...

ساعت 4 صبحه، نیم ساعت پیش با گریه ی امید بیدار شدم... طبق هر شب، گشنه اش بود،شیرش رو خورد و خوابید.

ولی من دیگه خوابم نبرد.....نشستم پای لپتاپ و مثل همه ی وقتایی که دلم میگیره برات تایپ میکنم...نامه هایی که هیچوقت ارسال نمیشن.
میدونم این فکرا غلطه ولی چی میشد اگه تو پدر پسرم بودی؟ دنیا به آخر می رسید یا از بزرگی خدا کم می شد؟
راستی بهت گفتم چرا اسمش رو گذاشتم امید؟ چون بعد تو، تنها امیدم برای زندگیه.
عجیبه ولی گاهی نگاهش مثل توعه، همونقدر شیطون و دلربا....اینجور وقتا یه دل سیر میبوسمش و نگاهش میکنم.
می ترسم....می ترسم از روزی که امید هم مثل تو ترکم کنه.... کاش اون روز هیچوقت نرسه.
دیروز خیلی دلتنگت بودم، تو راه برگشت از شرکت به خودم اومدم و دیدم نزدیک خونتم اما برگشتم.... دیگه مثل گذشته قوی نیستم ...طاقت دیدنت رو ندارم.
هنوزم پاتوقم اون میز گوشه ی  کافه ایه که دوتایی تو یه روز بارونی کشفش کردیم... هنوزم به رسم قدیم برات قهوه سفارش میدم اما انقدر نمیای که از دهن میفته.
یادته چقدر عاشقم بودی؟ هزار بار قسم خوردی تنهام  نمیذاری اما تهش چی شد؟ 
منو ببین.... دیگه دنبال عشق نیستم.
عشق!!چه واژه ی مضحکی... هر دو نفری رو که با هم میبینم تو دلم به این حالشون می خندم، به این توهمی که یه نفر تو رو از خودشم بیشتر میخواد.
اگه عشقی وجود داشت، اگه قولات راست بود، اون روز کذایی که من مریض بودم تنهایی دانشگاه نمی رفتی که اون نامرد بهت بزنه و من تا ابد چشم به راهت بمونم.
تو با من چیکار کردی؟؟؟؟ چرا سهمم از دیدنت شده پنج شنبه ها ؟ چرا انقدر تصویرت رو اون سنگ لعنتی بهم دهن کجی میکنه؟ چرا نموندی پیشم... 
۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

پاییز من تویی، همین که می آیی تمام می شوم...

تاریخ امروز چقدر جالبه97/7/7 :))
منو یاد 88/8/8 میندازه، درسته اونقدر رند نیست ولی تاریخ خوشگلیه :)
صبح اول هفته ام با اتفاقای خوشگل و خبرای خوب شروع شد.
وقتی بعد از چند ماه کتاب شیمی رو باز کردم با این جمله روبرو شدم:
                                            "دیوانه ها و قهرمان ها از چیزی نمی ترسند، شما از کدومین؟"
من از کدومم؟ بهش فکر میکنم.....شاید دیوونگی هم بد نباشه، نه؟

+ من از همون آدمام که تو کتابام واسه خودم کامنت می نویسم یا نامه ای به آیندم :)
++تیتر هم از همین کامنتای لای کتابه :دی
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خوشبختی های کوچولو

دیشب ساعت یک رفتم سراغ دختر خاله ام و با هم رفتیم خونه ی مادربزرگ.

بساطمون رو جمع کردیم و به اتاق خرپشته کوچ کردیم، دیدیم حیفه تو این هوا، زیر سقف بمونیم و راهی پشت بوم شدیم.

همزمان با صدای محسن ابراهیم زاده ،موهامون با نسیم، به رقص دراومدن و ما شدیم شاهزاده های نیمه شبِ پشت بوم؛)

شهاب سنگ دیدم و چشمام رو بستم و دعا کردم برای خودم و دختر خاله.

با طلوع آفتاب، دیوونگی هامون جون گرفتن و پشت بوم و آسمونِ سر صبح، آتلیه ی مخصوص ما شدن.

ساعت ۷ از سرما لرزیدیم و فرار کردیم تو اتاق و تا ظهر خوابیدیم:))

+ خدا از این سرخوشی ها قسمت همه تون کنه و برای ما هم تکرارش:))

            

۱۵ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

یه شب مزخرف دیگه

تظاهر کردن و لبخند زدن و با سیلی صورت رو سرخ نگه داشتن دردناکه...

سخته از درون متلاشی باشی و ظاهرت، دل بسوزونه.

کاش میشد دست خودم رو بگیرم و برگردم عقب.... برم پیش نلیِ بی تجربه و بزنم توی گوشش....یا برم به آینده و ببینم این کابوس تموم شده.

این برهه از زندگیم خیلی بد و سخت و مزخرفه...

هر روز بی حس تر و بی روح تر از قبلم و قلبم مچاله میشه از این همه دور شدن از رویاهام و هر روز من، سوگوار آرزوهای نلیِ ۱۸ ساله ام.

۲ موافق ۰ مخالف

حماقت!

حماقت بشر، تمومی نداره!!!

مخصوصا حماقت های بعد از ساعت ۴ صبح!

۳ موافق ۰ مخالف

دنیای عجیبیه!

امروز صبح فهمیدم همکلاسی قدیمیم بارداره، من هنوزم تو بهتم😐

هی به خودم میگم واقعا؟ کی انقدر بزرگ شدیم ما؟ وااای داره مامان میشه!!! چه ترسناک!

هی با ناباوری عکس سونوگرافیش رو نگاه میکنم و میگم مامان بنظرت راسته؟

مامانمم میخنده میگه آخه چرا باید دروغ باشه؟!

گرچه یه همکلاسیم بچه ی چند ساله داره اما من هنوز تو شوکم:|

چند روز پیش هم عکس بچه ی ۴ماهه ی دوستم رو دیدم، به اون یکی دوستم میگم: چه دل و جراتی داره، مامان شده:||

چقدر این اتفاق برام ترسناک و عجیبه، تصور اینکه من بخوام کسی رو به این دنیا اضافه کنم و مسئولیتش با من باشه!!!

۱۲ نظر ۵ موافق ۲ مخالف

خدایا بعد این همه ظلم، چی در انتظارمونه؟

مشکلات مردها، به چیزهایی مثل نژاد، پول و شغل برمیگرده؛ اما.... مشکل اصلی زن ها

فقط حول یه موضوع می گرده:

                         آن ها (زن) به دنیا آمده اند.

                                                         اوریانا فالاچی

_____________________________________________

حالِ این روزهام؟ بد، بدون هیچ دلخوشی.

چرا باید دختر به دنیا بیام؟ چرا تو این کشور؟ چرا تو این زمان؟

تو این کشور یه دختر، یه زن  هر چقدر هم مستقل باشه و تلاش کنه بازم جزو املاک شخصی مردها حساب میشه.

تا وقتی بچه است میگن دخترِ باباشه، بزرگتر که میشه میگن کاش یکی بیاد بگیرش، شوهرش خوب باشه میگن شانس داشته، بد باشه میگن تقصیر خودشه زنِ زندگی نیست، بخواد جدا بشه میگن نه حداقلش اینه سایه اش بالاسرته جدا نشو، وقتی مطلقه بشه انگار مرض واگیر دار گرفته همه ازش دوری میکنن، اگه شوهرش بمیره بعضی جاها با اموال شوهرش میرسه به برادر شوهرش و بعضی جاها باید بسوزه تا بچه هاشو بزرگ کنه و غلط میکنه به ازدواج فکر کنه باید تا عمر داره یاد شوهر مرحومش باشه!

اگرم شوهر نکنه که میشه دختر ترشیده ای که بوی ترشیدگیش محل رو برداشته.

قانون چی میگه؟ قانونی که مردها نوشتنش مگه میشه که به نفع زن ها باشه؟

قانون میگه بدون اجازه ی بابات و بعد ازدواج شوهرت، حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری، چه برسه از کشور خارج بشی!

دختر باید قبل تاریکی خونه باشه و پیش چشم های غم زده اش آقا داداشش ساعت ۹ شب ماشین رو برداره و تا نصفه شب بره خوشگذرونی.

و هزار هزار ظلم دیگه ای که بخاطر چیزی که مقصرش ما نیستیم، بهمون میشه.

انگار مهم ترین دلیل برای این همه زجر، یک چیزه....اینکه ما دختریم.

۱۲ نظر ۴ موافق ۴ مخالف

دیدم که برنداشت کسی نعشم از زمین/خود نعشِ خود به شانه گرفتم گریستم

کسی از دلش خبر نداشت... انگشت اتهام به سمتش بود و آماج تهمت ها.... بی رحم، سنگدل، خودخواه...

اما چه کسی میداند در دل کسی که می رود چه می گذرد؟ حالش بد بود و این ها نمکِ زخمش بودند.همیشه کسی که می رود مقصر نیست، همیشه کسی که می ماند مظلوم و بی تقصیر نیست.

شاید آن که می رود آنقدر زخم بر تن دارد که دیگر جایی برای زخم تازه نیست، یا آنکه می ماند آنقدر فریاد زده که دیگر نای حرف زدن ندارد و در چشم دیگران می شود: مظلومِ ساکت!

+تیتر از عفیف باختری

++بیت تیتر همیشه اشکم رو درمیاره:)

۱۸ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

Hello SUMMER

             

سلاااااااام تااااابستووووون🌞

کنکور۹۷ هم گذشت،دیگه مهم نیست نتیجه چی میشه، من بهش فکر نمیکنم، هر چی که بود گذشت، مهم اینه از تعطیلاتم استفاده کنم.

به قول بابام یا اینوری میشم یا اونوری، تهش مرگ که نیست:))

از مهر باید درس بخونم چه درس دانشگاه چه کنکور، پس باید از تعطیلاتم بهترین استفاده رو کنم:)

+ممنون از دعاهای همتون و ممنون واسه اینکه این چند ماه غرغرای منو تحمل کردید؛)

۲۸ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

کنکور ریاضی و انسانی۹۷ هم گذشت

از ۱۰ صبح که بیدار شدم همش چشمم به ساعت بود و میگفتم الان سر درسای تخصصی هستن خدایا کمکشون کن و کلی دعاشون کردم خصوصا برای مهندس پری:)))

خلاصه که کنکورشون تموم شد و تابستونشون شروع*__*

امیدوارم از خودشون و کنکورشون راضی باشن و تابستون حسابی خوش بگذرونن:))

+تو رو خدا فردا صبح هر ساعت یادم کنید و دعا😁

تو دعاهاتون تاکید کنید امسال چیزی که میخوام قبول شم و دیگه پشت کنکور نمونم، که سال دیگه اینموقع بگم آخیش دیگه کنکوری نیستم و استرس امتحان داشته باشم:)))

۱۲ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

تیم ما ستاره شد

چه بازی ای بود دیشب.

سر پنالتی پرتغال یه لحظه خودمو جای بیرانوند تصور کردم، تمام تنم لرزید. گرفتن پنالتی رونالدو چیز کمی نیست.

طارمی جان آخه چرا فرزندم؟چرااا؟(این فقط یه گله است وگرنه طارمی از وقتی که پرسپولیس بود، بازیکن محبوب منه)

همیشه رونالدو رو بیشتر از مسی دوست داشتم ولی دیشب تا تونستم فحشش دادم:||

کواریشما از کجا پیداش شد آخه؟ لامصب این دو بازی قبلی کجا بودی پس؟ گل طلاییت رو به مراکش میزدی خو:(

بعد از بازی سردرد وحشتناک داشتم و مثل ابر بهار اشک ریختم:(

۱۳ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

از گلوی من دستاتُ بردار*

بغض لعنتی داره خفم میکنه....

گلوم از شدت جیغ میسوزه و با هر بار سوزش گلوم، قلبم ذوب میشه از درد گلی که گل نشد:(

خدا!!! حقمون نبودا:((

*تیتر از آهنگ آهای خبردار همایون شجریان.

۱۴ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

متشکریم بوهادوز

هوووووورااااااااا.......

فعلا که صدرنشین گروه مرگیم😎

دمتون گرم که انقدر با غیرت جنگیدید، بوهادوز جان دم تو هم گرم😀

۱۶ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

جام جهانی چشم هایت

جام جهانی فوتبال هر چهار سال یک بار است اما ... جام جهانی چشم هایت هر لحظه و هر ثانیه.چشمانِ تو مثال توپ و من؟ فوتبالیست بیچاره ای که انقدر دنبال توپ دویده که دیگر نایی ندارد. یا اصلا من آن تماشاچی خسته ای که با تمام دارایی اش بلیط بازی ها را خریده به امید آن که بازیکنی توپ را به سمتش شوت کند و بالاخره چشم هایت را برای خود کند.

یا نه، چشم هایت مثال تیله های قهوه ای رنگ دوران کودکی ام و من؟ چشم به آن ها دوخته ام تا مبادا در تیله بازی کودکانِ سر به هوا گمشان کنم.

یا..... ولش کن، چشمان تو مصداق همه چیز است، چشمانت ...آخ از چشمانت.


+ به دعوت آنیا بلایت عزیزم تو چالش شرکت کردم:)

+ تو دوران راهنمایی یکی از دوستام یه متن رو بهم یاد داد که عاشقش شدم و بی ربط به این پست نیست.

All the people say the sky is blue but my sky is brown,

because i see the sky in your eyes

۹ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

بس حلقه زدم بر در و حرفی نشنیدم/ من هیچکسم؟ یا که در این خانه کسی نیست؟

نیازی به شرح آرزو نیست 

خدایا!!

 همان همیشگی...

👤حسین محمدی

________________________________________

چه عذابی بالاتر از این؟ خدایا همان همیشگی؟ پس دعاهام؟ خواسته هام؟

+التماس دعا که حال دلم بدجور بده.

+تیتر از :بیدل شیرازی

۴ موافق ۰ مخالف

”دنیا“ مکان ماندن ما نیست، بگذریم...

دومین یا سومین سحر ماه رمضون سال ۸۸ بود که پدربزرگ عزیزم سکته ی مغزی کرد و به کما رفت.

هیچ چیزی برام غم انگیزتر از دیدنش رو تخت بیمارستان نبود.

به زورِ دستگاه ها نفس می کشید و هر چی صداش می کردم بی فایده بود. دکتر می گفت صداتون رو میشنوه ولی مگه میشد صدام رو بشنوه و جوابمو نده؟

فقط دو روز رفتم ملاقاتش،بعدش همه ی نوه ها جمع شدیم تو خونه ی پدربزرگ تا منتظرش بمونیم.

یادم نیست دقیقا چند روز بعد بود اما یادمه اذان ظهر رو گفتن و همه ی نوه ها آماده ی نماز شدیم.صف بستیم و نماز ظهر رو خوندیم، ذکر میگفتیم که مامانم و عمه ام با چشمای خیس اومدن...

فقط گفتن زودتر بخونید که الان خونه شلوغ میشه.

همین چند کلمه دنیا رو، روی سرمون خراب کرد.انقدر اشک ریختیم که ندونستیم چجوری نماز عصر رو خوندیم.

اون سال بدترین ماه رمضون عمرم بود.افطارم اشک بود و سحرم غصه.

از همون روز از نماز ظهر خوندن می ترسم.خبر فوت پدربزرگ مادریم رو هم بعد از اذان ظهر بهم گفتن.این ترس هنوز تو وجودمه.

از اون روزهای تلخ، یه فیلم تو گوشی بابام هست که فقط خانواده ی ما خبر داریم،فیلم پدربزرگ عزیزم روی تخت بیمارستان:(

گاهی یواشکی نگاهش میکنم اما نمیتونم برای خودم بفرستمش.

حالا چی شد که این ها رو نوشتم؟ دیروز پدربزرگِ دوستِ عزیزم فوت کرد و امروز یکی از فامیل های دور.

به این بهونه هم که شده،برای همه ی کسایی که تو این ماه رمضون کنارمون نیستن یه صلوات بفرستیم.

+ من عاشق همه ی پدربزرگ هام،از طرف من روی نازشون رو ببوسید.

۱۴ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

دسنداز بند

از طریق کانال وبلاگ نویس محبوب(ماری جوانا) با دسنداز بند آشنا شدم و کلی ذوق کردم.

دلم نیومد تک خوری کنم:)

+آدرس کانال تلگرام دسنداز بند: DasandazBand@



۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

از سری خواب هام

خواب دیدم که طی یه اتفاقاتی، ناخواسته وارد یه باند سرقت از موزه شدم. روز سرقت من و چند نفر دیگه وارد موزه شدیم و با شمارش ۱،۲،۳ رفتیم تو موقعیت هامون که در واقع همون نقاط کور دوربین های موزه بود.

غروب بود و موزه در حال تعطیل شدن.با موفقیت چند تا کوزه و وسیله ی عتیقه رو دزدیدیم و دویدیم بیرون.

اونجا یه مرد چاق منتظرمون بود و وسایلو از ما تحویل گرفت و گفت فرار کنید.من چون نمیدونستم کجا برم پشت دیوار قایم شدم ولی بقیه شروع به دویدن کردن.

یکهو یه مرد با شمایل برزو ارجمند که هم دستمون بودازپله های موزه اومد پایین و با چاقو اون مرد چاق رو زخمی کرد و وسایلو ازش گرفت و با کُلتش همه ی کسایی که در حال فرار بودن رو کشت.

متعجب نگاهش می کردم که دیدم اون مرد چاق بلند شدسر پا و با هم خندیدن و گفتن ایول عجب نقشه ای، دیگه به ما شک نمیکنن،دزدا هم که کشته شدن.

اینجا بود که فهمیدم کسی که شبیه برزوعه،در واقع از نگهبانای موزه است و مغز متفکر این دزدی،اون بوده.

چند روز بعد تصمیم گرفتم یواشکی برگردم موزه و ببینم وسایل اصلی سر جاشون هستن یا نه.

با ترس و لرز وارد موزه شدم چون اگه اون دو تا،منو میدیدن حتما می کشتنم.

رفتم و دیدم که اونا، بدل عتیقه ها رو به موزه تحویل دادن.یکی از نگهبانای خانوم منو دید و مجبور شدم کل قضیه رو بهش بگم.

اون خانوم نگهبان،در اصل یه کارگردان سرشناس بود که به صورت داوطلب چند روز در ماه از موزه نگهبانی می کرد.

قرار شد من به عنوان تنها شاهد اون ماجرا،کمکش کنم فیلم اون روز رو بسازیم و اینجوری حقایق رو به گوش پلیس برسونیم.

در حین فیلمبرداری فیلم،من فهمیدم برزو تو روز سرقت،دزدگیر اون عتیقه ها رو خاموش کرده و این یه دلیل بزرگ میشد واسه نقش داشتنش تو دزدی.

+آخرشم بیدار شدم نتونستم به اکران فیلمم برسم:-P 

۱۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

هر چه از دوست رسد نیکوست

شنبه،یک اردیبهشت بود.صبح قبل از اینکه درس خوندن رو شروع کنم وبلاگمو چک کردم و با این پست روبرو شدم، انقدر سرگرمش شدم تا تونستم به جواب برسم و...

بله،برنده شدم*__*

یکی از بهترین هدیه های عمرم شد یه غزلیات سعدی با امضاهای دلبر:))

+از همتون ممنونم بچه های خوب رادیو بلاگی ها....صداتون گرم:)

۵ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

مسابقه شیطنت

برای اطلاع از جزییات بیشتر به اینجا مراجعه کنید:)

من تو دوران ابتدایی به صورت زیرپوستی شیطنت می کردم و تو دوران راهنمایی و دبیرستان کاملا علنی:-D 

یکی از خاطرات شیرین دبیرستانم مربوط به اردوی سوم دبیرستانه.

اون سال مدیر دبیرستانمون عوض شد و مدیرِ جدید برای نشون دادنِ میزانِ خفن بودنش تصمیم گرفت بچه های سال سوم رو به اردوی یک روزه ی خارج از استان ببره.

شرایط اردو هم پوشیدن لباس فرم و همراه داشتن گوشی بدونِ دوربین بود.

من و دوستم،باران، تو کل آموزش و پروش منطقه:| به شر و شور بودن معروف بودیم.

تصمیم گرفتیم هم گوشی دوربین دار ببریم هم بدون دوربین، ولی یه مشکلی بود،اونم اینکه چجوری مخفیانه از خودمون عکس بگیریم.

تو کل مسیر متفکر بودیم و دریغ از یه ایده. وقتی  رسیدیم به اولین مقصد، چیزی که دیدیم رو باور نمی کردیم...مثل معجزه بود.

همزمان با ما، چند تا از دبیرستان های همون استان اومدن اردو و یکی از دبیرستان ها، لباس فرمش دقیقا مثل ما بود *__*

خب کور از خدا چی میخواد؟ یواشکی من و باران قاطی گروه اونا شدیم و کل اردو رو کنارشون بودیم و هی زرت و زرت عکس گرفتیم.دبیرای اونا هم چون ما رو نمیشناختن کاری به کارمون نداشتن و مهره ی آزاد حساب می شدیم:)

بعد از ناهار برگشتیم و به مقصد دوم رفتیم. اونجا متاسفانه خلوت بود و منظره ی جالبی هم نداشت، پس تصمیم گرفتیم عکس ها رو برای هم بلوتوث کنیم.

یه جنگل اون اطراف بود، لای درخت ها نشستیم و مشغول بلوتوث شدیم و خب چون تعداد عکس ها زیاد بود،طول میکشید.

یکهو صدای پا اومد،سرمون رو بلند کردیم دیدیم دو تا پسر غول تشن جلومون وایسادن. باران زیر گوشم گفت پاشو آروم آروم بریم که نفهمن ترسیدیم.

خیلی مغرورانه بلند شدیم و از کنارشون رد شدیم،همزمان باران با صدای بلند می گفت: نلی قمه ی منو بده . منم می گفتم اول تو شوکر منو بده!

یکم که دور شدیم،شروع کردیم به دویدن و از جنگل خارج شدیم.رفتیم جایی که بقیه ی بچه ها بودن ولی هیچکس اونجا نبود.

خواستیم برگردیم سمت اتوبوس ولی راه رو یادمون نبود،یه مسیر آسفالت رو دیدیم و از همونجا رفتیم، غافل از اینکه اون مسیر به یه قهوه خونه ختم میشه و اون قهوه خونه پر از الواته:|

وقتی اونجا رسیدیم خیلی ترسیدیم چون دیگه با ترفند قبلی نمی شد رد شد. پشت درخت ها قایم شدیم و منتظر موندیم که شاید دبیرا بیان دنبالمون.

یک دفعه دیدیم یه پسر مرتب داره میاد و تیپش به این الوات ها نمیخوره، مجبور شدیم بهش بگیم کنارمون راه بیاد و ما رو ببره سمت اتوبوس که خوشبختانه قبول کرد.

تا نزدیک اتوبوس شدیم، مدیرمون حمله کرد سمتون و ما بدو مدیر بدو.

بالاخره نفس کم آوردیم و صلح کردیم.

مدیرمون فکر می کرد اون پسر،دوست پسر یکیمونه و باهاش رفته بودیم سر قرار:||

ما هم از ترس جونمون گذاشتیم تو خیالات خودش بمونه:-D 

۱۵ نظر ۱۰ موافق ۰ مخالف

دلِ من گرفته زین جا... هوس سفر نداری؟؟؟

مردم میخوابن که استراحت کنن، من میخوابم که تو خواب سوالای فلسفی طرح کنم :||

تو خواب دیشبم با چند تا از فوامیل :| که کاملا رندوم و بی ربط انتخاب شده بودن زدم به کوه و بیابون و کاملا بی هدف هر جا که جاده خراب تر بود،اون میشد مسیر ما:/

بعد ماشینو پارک کردیم وسط جاده وتصمیم گرفتیم پیاده بریم و از وسط زمین کشاورزی های گِلی رد بشیم.

وسط راه خسته شدیم و تو گٍل ها خوابیدیم و بسی کیف کردیم.

بعد انگار که به مقصدمون رسیدیم فهمیدیم روزه ایم و باید افطار کنیم ولی قبل ترش فهمیدیم که ای وای!! دستشویی نرفتیم.

بعد دستشویی اون خونه یه مدل عجیبی بود،به جای شلنگ، دوش داشت:|

یکهو دیدم نصف خانومای فامیل حامله شدن و وارد اون خونه شدن.منم کاراگاه طور با همشون مصاحبه کردم و به یه نتیجه ی طلایی رسیدم: " هر کی حامله میشه، وسواس میشه"

بعد تر گفتم حالا که بحث علمیه بذار سوالامو هم طرح کنم و بعد از تفکر بسیاااار به این پرسش ها رسیدم:

۱- هدف خدا از خلقت ما چی بود؟

۲- اگه خدا غفور و مهربونه،چرا ما رو بخاطر اشتباه دو تا آدم دیگه، از بهشت پرت کرد بیرون؟

۳-یعنی اگه اون سیب/گندم رو نمیخوردن،ما الان بهشت بودیم؟یا به یه بهونه ی دیگه میومدیم زمین؟

۴- اگه شیطان سجده میکرد بهمون،اونوقت دیگه مورد آزمایش قرار نمی گرفتیم؟!

۵- اگه خدا از اول هدفش آزمایش ما بود،پس چرا اول تو بهشت بودیم و با اشتباه کردن اومدیم زمین؟

۶- بالاخره ما واسه موندن تو بهشت خلق شدیم یا برای رسیدن به کمال و از این چیزا؟


خلاصه که انقدر بحث کردم که مغزم سوت کشید و از خواب بیدار شدم خداروشکر:)

۱۵ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

نازترین خلق جهان نشسته روبروی من

روز اول که اومد حیاطمون، کوچیک و ناز بود، از آدما می ترسید و فرار می کرد. کم کم بهش نزدیک شدیم و نازش کردیم و غذا دادیم،الان دیگه یه عضو از خونوادمون شده... گربه ی نازم رو میگم:)

شنیده بودیم گربه بی وفاست بخاطر همین فکر نمی کردیم پیشمون بمونه و اسم خاصی براش انتخاب نکردیم و اسمش شد"پیشی".

الان؟ هر وقت دلمون براش تنگ میشه کافیه سرمون رو از در ببریم بیرون و بگیم "پیشی؟ پیشی؟" تا خودش رو برسونه دم در و برامون ناز کنه.

روزایی که سرگرم درس و کاریم و خودمونو تو خونه حبس کردیم، خودشو به در میکوبه و میومیو میکنه،گاهی وقتا هم میاد پشت پنجره و از لای پرده یواشکی نگاهمون میکنه.

پیشی انقدر با محبته که حتی مامانم که از گربه ها بدش میاد نازش میکنه و فکر غذا خوردنشه. 

وقتی وارد حیاط میشیم،میاد و خودش رو به پاهامون میماله و برامون ناز میکنه.

حتی باهاش پیاده روی هم میریم، عاشق اینه دنبال سایه ی ما بدوه.

پریشب بارون تندی میبارید، نگرانش شدیم که تو این بارون کجا بره و نتیجش این شد که درو باز کردیم تا گوشه ی پذیرایی جا خوش کنه:)

+خواستم با این پست،برای آینده،یادگاری از پیشی داشته باشم:)

۱۷ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

چالش: چند چیز عجیب من

وبلاگ یک هاتف یه چالش جالب راه انداخته که قراره هر کس چند ویژگی عجیب و خاص خودش رو بنویسه،منم چیزهایی که یادم اومد رو نوشتم:

ادامه مطلب ۲۵ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

باور داشت روح اشیا، خاطرات را فراموش نمی کنند

با حیرت به تصویر زنِ درون آینه نگاه میکرد، موهای شانه نخورده، چشم های پف کرده از گریه، چهره ی بی رمق.

صورتش را طوری لمس می کرد که گویی صورت یک غریبه را....

تصویر آینه پیچید و پیچید....دخترکی شاد با لبخند مستانه روبروی آینه ایستاد، لباس هایش مرتب و خوش رنگ...دخترک خم شد و آرام زمزمه کرد: دوستم داره، میگه از همه خوشگل ترم.... بوسه ای فرستاد و رفت.

طاقتش طاق شد و اشک هایش روان... خواست از خانه بیرون برود شاید حالش بهتر شود...دستش به دستگیره ی در خشک شد.

در باز شد و آدم ها آمدند و اثاث چیدند... دوباره آن دخترک با خنده های مسخره اش... باورم نمیشه اینجا خونه ی ماست،برای ما دو تا...

گوش هایش را گرفت تا صدای شادی آن دخترک نچسب را نشنود.

تصمیم گرفت کمی بخوابد تا ذهنش آرام شود... روی تخت خوابیده بود... در دل قربان صدقه اش رفت،دستش را دراز کرد تا طره ی پریشان را از پیشانی یارش کنار بزند اما....زمزمه ها شروع شد...آرام آرام به فریاد بدل شدند...

صدا آشنا بود،همان صدای گرم و مردانه ی دوست داشتنی اش....اما حرف ها نه... غریبه بودند...

ترسید...بغض کرد...این اتاق بوی ناامنی میدهد...باید فرار کند از این فضا...

عقب عقب از اتاق خارج شد... به سمت اتاق کارش دوید...

جلوی در اتاق مبهوت شد... همان زنِ غمینِ درونِ آینه بود... روبروی کتابخانه ایستاده و بی صدا اشک می ریخت...

دیگر مهلت فرار نبود... همه چیز را بخاطر آورد...زانو زد، اجازه داد اشک تطهیرش کند از کینه و نفرت...

......

چمدانش سبک تر از همیشه و دلش خالی تر...کفش هایش را می پوشد. کلید... نه، دیگر به آن احتیاجی ندارد.

۷ نظر

خوشا مرگی دگر ، با آرزوی زایشی دیگر*

صدای غرش رعد و آوای خوش باران حواسش را پرت می کند. عینک را از روی چشمان دریایی اش بر میدارد و از پشت میز بلند می شود.

دو دل است که پشت پنجره به تماشا بنشیند یا به تراس برود و لمسش کند؟

تصمیمش را می گیرد،حقِ این باران نه با تماشا ادا می شود نه با لمس...حقِ این باران تنها با یکی شدن ، ادا می شود.

سرسری لباسی می پوشد و شالی بر سر میندازد و دوان دوان به سمت آسانسور می رود.

بالاخره انتظار به پایان رسید، با ذوق به سمت خیابان پرواز می کند.

دستانش را باز می کند تا باران،یار مهربانش را به آغوش بکشد. سرش را بالا می گیرد تا باران، غرق بوسه اش کند.

رقص سماع** می کند و آرام آرام زمزمه می کند:

بالاخره اومدی تا بغضمو وا کنم، میدونستم میای...میدونستم منو یادت نمیره عزیزم....

دیدی کسی جز تو منو نمیخواد...دیدی اونم رفت... دل شکستمو آوردم تا بند بزنی، اومدم بار دلمو سبک کنم... پا به پای هم گریه کنیم... تصمیمم رو گرفتم، یه بار برای همیشه عزاداری میکنم و تموم...یه بار به اندازه ی یه عمر براش گریه می کنم و بعدش دست به زانوهام میگیرم و بلند میشم....بلند میشم و به همه ثابت می کنم تو این قصه اون باخت نه من...فردا مال منه،مگه نه؟؟ پس میچرخم و میخندم، دنیا منتظر موفقیت های منه، آینده مال منه،پس بخند بارون،منم میخندم....


آن روز باران از همیشه لطیف تر بود...ققنوسی نو، زاده شد.

*تیتر از دکتر شفیعی کدکنی

**سماع به نوعی رقص از سوفیه شامل چرخش بدن همراه با حالت خلسه برای اهداف معنوی گفته می شود.

۹ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

آرایشگر داعشی

جوری بند انداخت انگار من اون دختر شال قرمزو زدم:/

۹ نظر ۷ موافق ۷ مخالف

مجال خواب نمی باشد ز دست خیال

با نوازش های نور خورشید چشم باز می کنم و با یه لبخند روز تعطیلم رو شروع می کنم.

صدای پرنده ها که مستانه میخونن،مستم میکنه و تا نونوایی مستانه قدم میزنم.

یه صبحونه ی دلچسب میخورم و بساط نقاشیم رو تو بالکن پهن میکنم.

با عشق نقاشی میکنم و گربه ی عزیزم،Leo، کنارم بازی میکنه، بالاخره پرتره ام تموم میشه، با عشق نگاش میکنم و امضا میکنم: Nelii

وسایلم رو جمع میکنم و لئو رو می بوسم و با هم به آشپرخونه میریم. 

بادمجان ها رو کباب میکنم و همزمان شادمهر عزیز میخونه...با خودم بدون تو چیکار کنم.... غرق خاطراتم میشم...

بعد از شستن ظرف ها رو صندلی راک محبوبم میشینم و کتاب میخونم.

*گفت:"میدانی اولین بوسه جهان چطور کشف شد؟"

گفت در زمان های بسیار قدیم زن و مردی پینه دوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دست هایش به کار بود،تکه نخی را با دندان کند،به زنش گفت بیا این را از لبم بردار و بینداز. زن هم دست هاش به سوزن و وصله بود. آمد که نخ را از لب های مرد بردارد،دید دستش بند است،گفت چکار کنم. ناچار با لب برداشت،شیرین بود، ادامه دادند.*

با صدای زنگ گوشیم حواسم پرت میشه، دوست عزیزمه...

آماده میشم تا عصرونه رو با هم تو طبیعت بخوریم و گل بگیم و گل بشنویم...

.....

در جهانِ موازیِ شما،امروز چی میگذره؟

*سال بلوا،عباس معروفی

۱۰ نظر ۵ موافق ۴ مخالف

حرف هایم را نگفتم، تا ترک برداشتم

این روزها دخترکِ خیابانِ انقلابِ درونم، یاغی شده و حرف های بو دار میزند.

سرم پر از حرف و حرف و حرف است اما قفلِ عقلم، مانع جاری شدنش می شود.

می ترسم از این هیاهوی درون..... یا سرم بر باد می رود یا آرزوهایم...

موهایم طغیانگر شده اند و حریفشان نیستم.

هوا رو به گرمی می رود و آن پیراهن کوتاه گل گلی ام در کمد برایم چشمک میزند اما... پیراهنی که باد به رقصش در نیاورد چه سود...

آه از روابط...قوانین....شرعیات و عرفیات...

چه کسی جواب ذوق های کورشده ام را می دهد؟ جواب دخترکی نه ساله که پر از حس عذاب است، یا دخترک پانزده ساله ی سرشار از حس جوانی ای که سرکوب شد.

حرف بسیار است اما..... من جانم را دوست دارم، مابقی را نگفته،خود بخوانید.

۱۳ نظر ۱۴ موافق ۱۴ مخالف

برای شازده ی عزیز:)

شازده کوچولوی عزیز،سلام!

شنیدم تصمیم داری به سیاره ی ما سفر کنی؛ نمیدونم سیاره ی تو هنوزم مثل گذشتست یا نه، اما حالِ سیاره ی ما خوب نیست.

عزیزکم نیا، بذار خاطرات خوبت بدونِ غبارِ غم بمونن.

ما اینجا درخت میبریم و برج میکاریم، اکسیژن میگیریم و دود پس میدیم، دریاچه می نوشیم و نمک قی میکنیم.

راستی نکنه دلت هوای دیدن روباره رو بکنه، که دیدن دوستِ قدیمی تو قفس باغ وحش خیلی دردناکه.

ما اینجا به جونِ هم افتادیم شازده جان. مسابقه میدیم،برای مرگ، برای دورویی و ستم.

اینجا کسی به فکرمون نیست.می سوزیم،می لرزیم ، خاک نفس می کشیم و یخ می زنیم اما خبری از کمک نیست، همه غافلگیر شدن!

البته منصف باشیم،پیشرفت هم داشتیم...توی تورم، عوارض خروج، گرونی...

اگر با همه ی این ها باز هم سر تصمیمت هستی و میخواهی بیای، لطفا برایمان کمی انسانیت به سوغات بیار.

                                       امضا: دوستدارت نلی 

۱۵ نظر ۱۳ موافق ۰ مخالف

چشم ها را باید شست

اگه بعضی چیزها نبود، میتونستم بگم جایی که زندگی می کنم قطعا تکه ای از بهشته.

بهشته که سرسبز و سرزنده است، صبح با نغمه ی بلبلان مست بیدار میشی، میتونی خستگی یه روز گرم رو توی رود بشوری ، بره:)

یا یه روز که از روزمرگی خسته شدی، لنسر رو برداری و ساعت ها بی دغدغه ماهی گیری کنی:)

یا مثلا ناهار رو زیر درخت های حیاط با همراهی گربه های ناز، نوش جون کنی:)

امروز تو مسیری که به فروشگاه محل ختم میشد به این فکر می کردم که کاش قوانین جور دیگه ای بود.

میشد صبح به جای فکر کردن به اینکه کدوم شالم رو سر کنم، به این فکر کنم که امروز موهام رو ببندم یا باز بذارم، یا به جای انتخاب مانتو به فکر لباسی بودم که حالِ خوبمو بهتر کنه:)

میشد زندگی بهتر باشه،میشد اینجا بهشت باشه اگه بعضی چیزها نبود....

۱۵ نظر ۶ موافق ۵ مخالف

تغییر رو باید از خودمون شروع کنیم.

برنامه" کتاب باز" رو می دیدم، مهموناشون فواد و سیاوش صفاریان پور بودن. وقتی ازشون سوال شد که چی شد کتابخون شدید؟ گفتن تو خونمون یه کتابخونه ی بزرگ بود، خب وقتی اینهمه خوراکی های رنگارنگ در اختیارمون بود، به سمتشون رفتیم و کم کم علاقمند شدیم.

همیشه دوست داشتم یه کتابخونه پر از کتاب داشته باشم، کتابخونه ای که با تک تک کتاب هاش زندگی کرده باشم.

با همسرم مشورت کردم و قرار شد ماهی یکی دو کتاب بگیریم وقدم به قدم به کتابخونه ی بزرگمون نزدیک شیم.

الان چه حالی دارم؟ خیلی خوشحالم. همسرم خیلی اهل کتاب نیست و اگه بتونم کتابخونش کنم یعنی دینم به کتاب رو ادا کردم.

دوست دارم منم بتونم یه ویترین پر از خوراکی های رنگارنگ واسه ی بچه هام آماده کنم تا از بچگی کتابخون بار بیان:)

+ تصمیم گرفتم دیگه کتاب الکترونیک نخونم و به جاش صبر کنم تا نسخه چاپیش رو بخرم.

۱۴ نظر ۱۰ موافق ۰ مخالف

خدایا، بس نیست دیگه؟

دعا کنید بارون بیاره...

۷ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

خوشا به حال خواب / که گاهی میبیند تو را

دبیر شیمی دبیرستانم بود، تقریبا همسن مادرم ولی مجرد و ریزجثه بود.

علااقه ای که به هم داشتیم زبانزد همه بود. دبیری که که هیچکس دوستش نداشت چون سخت گیر بود ولی من به خاطرش عاشق شیمی شدم.

جوری من رو دوست داشت که کافی بود بگم تاریخ امتحان رو عوض کن، اونوقت دبیری که به هیچ وجه برنامش رو عوض نمی کرد به خاطر من این کارو میکرد.

شنیدید میگن(حواسم به صدات بود، متوجه حرفات نشدم)؟ سال پیش دانشگاهی دقیقا همین حالم بود، سر زنگ شیمی محو صداش می شدم، می خواستم صداش رو برای روزایی که قراره نبینمش ذخیره کنم اما انقدر محوش می شدم که چیزی از درس نمی فهمیدم.

پارسال برای روز معلم، عکس کلاس ما رو گذاشت پروفایلش. خواهر دوستم که دانش آموزش هست ازش دلیلشو پرسید گفت چون بهترین دانش آموزم تو اون کلاس بود😍

حالا چی شد که راجع بهش نوشتم؟ دیشب خوابش رو دیدم، با هم رفتیم کلاسای مدرسه رو گشتیم، هر کسی رو میدید می خندید می گفت نلی جان همون کسیه که همیشه ازش تعریف میکنم، دختر خوبم اومده دیدنم*__*

الان شدید دلتنگشم،چون به شعر علاقه داره میخوام یه شعرخوب براش بفرستم:)

+ واقعا دبیر خوبی بود، برای امتحانات میانترم باید دو تا از تست های سخت تیزهوشان رو تشریحی حل می کردیم:/

امتحانمون رو هم میگفت اگه کسی تو برگه بالای۱۲ بشه، یعنی درس رو فهمیده، در این حد سخت بود:|

+تیتر از افشین صالحی

*بعدا نوشت: کیت جان من ریپورتم،اگه تونستی تو تل بهم پی ام بده.

۸ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

اولین قرار وبلاگی

امروز بالاخره اولین قرار وبلاگیم رو رفتم و یه دوست خیلی خوب رو ملاقات کردم.

خیلی خیلی خیلی خوش گذشت و کلی ذوق کردم*__*

کل دانشکده و دانشگاهش رو نشونم داد و من یه عالمه انگیزه گرفتم واسه درس خوندن.

انقدرخوشحال وذوق زدم که نمیدونم چجور باید بنویسمش،فقط می نویسم تاشیرینیش برای همیشه برام موندگار بشه.

ممنون دوست جونم:*

+آقا برید دوستای وبلاگیتون رو ببینید، خیلی خوووووووبه:-P 

۱۵ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

بقیش با تو :)

خداجونم من قدم اولم رو برداشتم، حالا نوبت توست😉

۱۳ موافق ۲ مخالف

دیوار به دیوار

چند وقتی بود که سریال”دیوار به دیوار“ رو شبکه تماشا پخش می کرد. خیلی ایده ی فیلم رو دوست داشتم.

فیلم  از این قراره که داستان پنج خانواده رو روایت میکنه که به دلایلی مجبور میشن ۳ ماه تو یه خونه باهم زندگی کنند.این خانواده ها تعدادی خونه رو پیش خرید کردن ولی مورد کلاهبرداری قرار گرفتن و چون جایی برای زندگی کردن نداشتن از سازنده ی خونه ها میخوان که خونش رو در اختیارشون بذاره و اون هم، بنا به درخواست قاضی قبول میکنه و بقیه ی داستان روند اتفاقاتیه که بین این خانواده هاپیش میاد.(برای توضیحات از ویکی پدیا کمک گرفتم:-P )

حقیقتا دلم خواست تو یه خونه به همین بزرگی و خوشگلی با آدمای جورواجور و با سن های مختلف زندگی کنم.

فکرشو کنید چقدر خوب میشد اگه میشد.... تلفیقی از پیر و جوون، تجربه و چابکی، مرگ و زندگی.

از یه طرف هم حسودیم شد به خانواده های قدیمی که پر از بچه بودن، پر از این تضادهای دوست داشتنی.

ولی بعدش یادم اومد اینجا ایرانه، اینجا حتی وقتی با فامیلت تو یه مهمونی هستی باید خودسانسوری کنی، مواظب کلاهت باشی.

اینجا حتی تو وب خودت هم حق نداری خودت باشی، تو خونه هم نمیتونی افکارتو بیان کنی، حرف بزنی متهم میشی به خارج شدن از دین، نجس شدن و....

پس ما کجا خودمون باشیم؟ خسته شدم از این همه نقاب...

+ قرار بود پستم حس خوب داشته باشه، چرا تهش تلخ شدم من؟!😐

۱۲ نظر ۱۲ موافق ۰ مخالف

تاریخ...

تاریخ چیز عجیبیه، معلم سخت گیریه....

انقدر تکرار میشه تا یاد بگیری.

۱۳ موافق ۲ مخالف

هواخواهِ تواَم جانا و می‌دانم که می‌دانی

دو زوج کانال نویس رو می خونم که از طریق وبلاگ با عشقشون آشنا شدن، یکیشون بعد از ۵ سال،الان دو ساله که با هم ازدواج کردن و زوج دیگه هنوز موفق به ازدواج نشدن:)

انقدر عشقشون زیباست و انقدر عاشقانه همو دوست دارن که ذوق می کنم از خوندنشون*__*

چه خوبه که میان تو کانال قربون صدقه ی هم میرن، چه خوبه که متن های خوب و عاشقونه برای هم می نویسن:)

چقدر سخته حتی تصور این که ۵ سال،۳۶۵کیلومتر از عشقت دور باشی.

نوشته بود الان که فاصلمون شده دو وجب، هر صبح خدا رو شکر میکنم.

+فاصله ی ما با عشقمون چقدره؟با پدر و مادرمون؟خواهر و برادر؟

+هپی کریسمس و این قضایا🎆🎄🎁

+ من از بچگی آرزو داشتم کریسمس، تو جمع ارامنه یا مسیحیا باشم،سال بعد دعوتم کنید تورو خدا،قول میدم شکلات کم بخورم>__*

+تیتر از حافظ

۶ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

با این حجم از خستگی آزمون نیا:)

خواهر من،میخوای بخوابی بخواب ولی خروپف آخه؟!!!!!!!!!!!

فقط اونجا که مراقب بیدارش کرد گفت صدات مزاحم بقیه میشه، یکم مات در و دیوارو نگاه کرد باز خوابید:/

ما😂😂😂

مراقب😯😯

خودش😴😴

۱۰ نظر ۱۰ موافق ۲ مخالف

اگه چیزیو میخوای که نداشتی هیچوقت ، باید کاری رو کنی که نکردی هیچوقت

یادم بمونه:)

چرا فکر نمی کنن آخه؟

شبکه ی پویا رو نگاه می کنم، یه کوسه داره خودش رو معرفی می کنه به بچه ها. همینطور که حرکت میکنه میگه مرسی که با من میاید چون من اگه شنا نکنم غرق میشم:/

آخرش میگه من همه چیز میخورم،یهو میاد سمت دوربین وبا صدای خبیث میگه حواستون باشه نخورمتون:| 

خو من با این قد و هیکلم زهرم ترکید، بچه ی بینوا چجور اینو نگاه کنه خو؟+میدونستید هواپیما ها هم سرما میخورن؟ اگه نمی دونستید شبکه پویا رو نگاه کنید تا بدونید:/

۷ نظر ۷ موافق ۱ مخالف

نظرسنجی طور:)

به نظر شما من چجور آدمی ام؟

چه تصوری از من دارید؟

+می تونید ناشناس بگید >_*

۱۵ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

چرا آخه؟؟؟؟؟

آیا رواست جمعه صبح انقدر ناجوانمردانه سرد باشه؟

۸ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

ما را نگاهی از تو تمام است ، اگر کنی ...!

آذر جان، دخترک ته تغاری پاییز، خوش آمدی:)

باران کوچه ها را به یُمن آمدنت شست.


+تیتر از سعدی جان:)

۱۰ موافق ۰ مخالف

آخه چجوری من فداش نشم؟!

من چجوری قربون مامانی که ساعت۱۱شب زنگ میزنه میگه تو تلگرام خوندم امشب ساعت ۱۲ونیم تا ۳ونیم یه سری امواج میاد،گوشیت رو خاموش کن و از خودت دور بذار که چیزیت نشه،نشم؟

اون لحظه فقط یه لبخند شیرین زدم و تو دلم قربون صدقش رفتم،بهش گفتم نه مامان خودتو نگران نکن،اینا شایعه است:)

آخه چجوری برای بابایی که زنگ میزنه میگه میخوام برات گوشت بخرم بیارم، از اونجا گوشت نخر چون قصابی آشنا نیست ممکنه گوشت بد بهت بده، نمیرم؟

چطوری دوری داداشی رو که میذاره از وسیله هاش بی اجازه استفاده کنم، تحمل کنم؟

+دلم برای هر سه تاشون تنگ شده،انشاالله فردا میان پیشم*__*

+همه ی دوستام میدونن خط قرمز من،این سه نفرن.کسی چپ نگاشون کنه،با من طرفه:)

۱۱ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

زلزله!

شام میخوردیم که حس کردیم سرگیجه ی شدید گرفتیم،اول فکر کردیم مشکل از غذاست، یهو گفتم نه!!!پرده ها دارن تکون میخورن،زلزله است فرار کنید!

نفهمیدم چجوری شالمو سرم کردم و با بلوز و شلوار و بدون دمپایی پریدم تو حیاط.

یکم که وایسادیم،برگشتیم با آرامش ادامه ی شاممون رو خوردیم.

مامانم زنگ زد گفت اونجا هم زلزله اومده.بابام گفت ۷و۲ دهم ریشتر بود:|

من://

فکر می کردم یه پس لرزه ی ساده باشه آخه خونمون خیلی تکون نخورد،دم شاه گرم با این خونه هایی که ساخته:)

الان تو اخبار دیدم یه سری جاها خسارت وارد شده و برق و آب قطع شده.انشاالله همه ی مردم کشورم سالم و سلامت باشن:)

+با این وضعیت،فکر کنم ما تو خونمون پس لرزه ها رو اصلا حس نکنیم:))

۱۶ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

درختان برای رشد منتظر هیچ کسی نمی‌مانند؛ شما چطور؟

کوچیک تر که بودم،فکرای عجیب و غریب زیادی داشتم.

اوج این فکرای عجیب، تو سال های اول و دوم دبستانم بود. گاهی حس می کردم روحم تو این دنیا تنهاست و آدم های اطرافم حتی پدر و مادرم فقط یه سری تصورات یا یه جور ربات هستند که خدا اون ها رو کنارم قرار داده تا من و رفتارم رو بسنجه. بعد از این فکر، از همه ی جمع ها دور میشدم و گوشه گیر می شدم،چون از آدم های کوکی اطرافم می ترسیدم.

گاهی طرز فکرم عوض میشد،قبول می کردم که همه ی آدم ها مثل من روح دارن. با ذهن کوچیکم اینجور استدلال کرده بودم که اگه با کسی خیلی صمیمی شم و خیلی دوستش داشته باشم میتونم جام رو با روح اون عوض کنم،یعنی میتونم بدنم رو با اون عوض کنم.بازم گوشه گیر می شدم چون من بدن خودم رو دوست داشتم و می ترسیدم اگه وارد بدن یه نفر دیگه بشم،بدجنس و بداخلاق بشم.

پیرو همین فکرا و خیالاتم،هرشب قبل از خواب،یه سری نشونه از بدنم حفظ می کردم که اگه وارد بدن یکی دیگه شدنم بتونم بدن خودمو پیدا کنم و بهش برگردم.

تصور کنید دختر هشت ساله ای رو که نصفه شب زمزمه میکنه:یه خال روی شونه ی چپم،وقتی میخندم یه چال کوچیک نزدیک چونم میفته،چشمام قهوه ای نزدیک به سیاهه(حواسم باشه اگه سیاه بود یعنی مال من نیست!)، انگشت کوچیکه ی دست راستم امروز زخم شد و ...

الان که فکر میکنم به خودم حق میدم که انقدر نگران گم کردنِ خودم بودم. انگار ترسم به حقیقت پیوسته،اما من روحم رو گم کردم.

این نلی، اون نلیِ سابق نیست.نشونه هاش با نشونه هایی که حفظ کردم یکی نیست: یه ضربه ی روحیِ محکم از یه آشنا،امید به آینده ی روشن، مقاومت،تلاش.

نه... محاله این نلی باشه...باید روحم رو پیدا کنم.باید خدام رو پیدا کنم.

۷ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

برای کشتی های بی حرکت،موج ها تصمیم میگیرند.

چرا درس نمیخونی دختر؟ چرا به هدفت فکر نمیکنی؟ اصن به درک،انقدر درس نخون تا بترکی.

انقدر بیخیال و بی عار شدی که وقتی دیشب تو خوابت دبیری قبول شدی از ذوقت نمیدونستی چیکار کنی،یعنی خااااک....

تا کی میخوای بشینی و به کوه درسای عقب افتادت نگاه کنی؟به خودت بیا دختره ی سر به هوا.

بخون بخون بخون بخون 

اگه نخونی شمعدونیا دق می کنن،پرنده ها آواز غمگین میخونن،گل های باغچه پرپر میشن،دنیات خراب میشه اصن.

۶ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

چه جمال جان فزایی ! که میان جان مایی ،/تو به جان چه می‌نمایی تو چنین شکر چرایی؟

وبت جزو اولین وب هایی که میخوندم هست،اولین کسی بودی که وبم رو دنبال کردی.

همیشه وبت رو می خوندم و تهِ دلم آرزو می کردم کاش با منم دوست بشی.

زمستونِ پارسال بود که باهم دوست شدیم،نمیدونی اون شب چقدر خوشحال بودم،انگار دنیا رو بهم دادن.

وقتی عکست رو دیدم تعجب کردم که چقدر شبیه همیم، چقدر ذوق کردیم که قیافمون کپی همدیگست:)

شب های زیادی با هم حرف زدیم، درددل کردیم،غر زدیم و شوخی کردیم.

تو این مدت،انقدر دوستیمون عمیق شده که حس میکنم چند ساله که می شناسمت.

تو نه تنها همدم تنهاییام بودی بلکه دوستای خوبت رو هم با من شریک شدی.منو با آرام و یاسمین زهرا و تیارا و مهندس پری و بقیه ی دوستای خوبت آشنا کردی.

دوستت دارم دوست خوبم،تولدت مبارک🎊

۹ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

آنچه در آزمون بر من گذشت

صبح که وارد جلسه شدم،تو خواب و بیداری صندلیم رو پیدا کردم چون شب قبلش، بی خوابی داشتم و ۴صبح خوابیدم.

قبل از آزمون،از یه نفر راجع به کلاس های کنکوری اینجا پرسیدم،یه جایی رو معرفی کرد گفت اساتیدش پروازی ان و هر کلاس حدود۸۰ نفرن:/

هیچی دیگه کلا از کلاس رفتن پشیمون شدم، چون من باید همش سوال بپرسم از استاد و خب مسلما تو یه کلاس۸۰ نفری همچین چیزی امکان نداره.باید بگردم یه آموزشگاه دیگه پیدا کنم.

سوالا رو تا حدی که بلد بودم جواب دادم و خواستم از جلسه بیام بیرون که گفتن همه باید تا پایان وقت بشینن.

تا ۱۲ نشستم ولی خوب بود،اینجوری عادت می کنم که ۴ساعت یه جا بشینم😀

وقتی خواستم بیام بیرون،دختری که کنارم نشسته بود و امسال پیش دانشگاهیه،بهم گفت: وقتی سوالا رو نمیزنی چرا میای آزمون؟اصلا واسه چی میای؟

البته با یه لحن تندی گفت،جوری که شوکه شدم.

حقیقتش دلم شکست،خیلی بهم برخورد.بغض کردم و با خودم عهد کردم از آزمون بعد، بهش نشون بدم چرا میرم سر آزمون.

+خالم فردا عمل داره،براش دعا کنید:)

+حال دلتون خوب...

۱۱ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

در دست تعمیر:)

حس کردم فضای وبم یکم تکراری شده،برای همین یک سری تغییرات انجام دادم.

یه دوست هم آدرسم رو داشت که میخواستم گمم کنه برای همین آدرسمم تغییر دادم:)

+نتایج دانشگاه آزاد اومد.

+کاش نتایج سراسری زودتر بیاد از تیارا و شاتوت و بقیه ی دوستام شیرینی بگیرم😀

+راستی بابت پست قبلی از همه ی دوستانی که نگرانم شدن معذرت می خوام،حالم خوب نبود و فقط با نوشتن آروم می شدم:)

از دیشب انقدر دلگرم به بودنتون شدم که کل غصه هام رو فراموش کردم.

مرسی که هستید🌸💐

۷ نظر ۴ موافق ۱ مخالف

من به غمگین‌ترین حالت ممکن شادم/تو به آشوب دلم ثانیه‌ ای فکر نکن

وقتی همه جاپر است از دل سیری     عاشق بشوی غریب تر می میری

یادت  نرود!   به  مردم  این دنیا         دریا بدهی کویر پس می گیرى...!!

__________________________________________

خیلی سخته بخوای قوی باشی.اولش فقط تظاهر به قوی بودن می کنی، تو تنهایی هات اشک می ریزی و غصه می خوری و دلتنگ میشی، ولی تو جمع،نقاب یه آدم خوشبخت و قوی رو به چهره میزنی و با یه لبخند مسحور کننده، همه رو شیفته ی خودت می کنی.

تا اینجا همه چیز خوبه،خودت از روندی که پیش گرفتی راضی هستی ولی....

یکدفعه به خودت میای و می بینی اون ماسک،بهت چیره شده و با تو یکی شده.دیگه نمی تونی تو تنهایی هات اشک بریزی یا غصه بخوری یا دلتنگ بشی.ظاهر و باطنت یکی میشه، دیگه حتی گاهی خودتم باورت میشه خوشبخت ترین و قوی ترین فرد دنیایی.

اما این خیلی بده،بغض هات تو گلوت انباشته می شن،دیگه دلت تنگ نمیشه،دیگه نمیتونی کسی رو از صمیم قلب دوست داشته باشی.

مرحله ی سوم، خوب اما وحشتناکه....شاید خیلی دیر به این مرحله برسی یا اصلا تجربش نکنی،ولی شنیدم وقتی به این مرحله برسی،اون شخصیت قوی فرو میریزه،سراسروجودت میشه اشک و دلتنگی.از اینجا به بعد،قبول میکنی برای زندگی کردن،گاهی باید گریه کرد، گاهی باید دلتنگ شد،باید عشق ورزید،باید بعضی چیز ها رو نادیده گرفت.

وحشتناکه چون باید خودِ مغرورت رو بکشی،باید از نو متولد بشی مثل یه ققنوس.

این روزها،حال دلم بده،به طرز وحشتناکی تو مرحله ی دوم این دورِ باطل گیر کردم. دیگه دلتنگ نمیشم،دیگه کسیو دوست ندارم،قلبم از سنگ شده،قلبم تو سینم سنگینی می کنه.

شاید خنده دار باشه اما دلم برای اشک هام تنگ شده،پر از حس های بدم.

من اینجوری نبودم،سختی های زندگیم رو به همه می گفتم اما نتیجش غرق شدن تو سیل سرزنش ها بود که همشون معتقد بودن من مشکل دارم و سزاوار تمام بلاهایی که سرم میاد،هستم.

تصمیم گرفتم نقاب بزنم،به همه از خوشبختیم گفتم،تو ذهنم مدام خوبی های زندگیم رو تکرار کردم،احمقانه برای این زندگی جنگیدم. شاید هر کسی جای من بود،با شنیدن نصف اون تهمت ها و حرف ها، تا الان جا زده بود.

اما من،دوست نداشتم ببازم،حامی ای هم برای تموم کردنِ بازی نداشتم.

اما حالا،وجودم پر شده از تنفر، ازش متنفرم،از خودم متنفرم ...نه...من نمیتونم از خودم متنفر باشم،من هر چی که باشم،بازم خودم رو دوست دارم،من لایق بهترین هام،این رو باور دارم.

حالا تو منجلاب زندگیم گیر کردم،نه راه پس دارم نه راه پیش.تنها راه نجاتم،کنکوره.این دوئلِ سخت،تنها راه نجاتمه.

دلم پره ولی اشکام نمیبارن،مسلما این بدترین نوعِ عذابه.

+تیتر از: حسین نعمتی

۷ نظر ۱ موافق ۱ مخالف

یاد باد آن روزگاران،یاد باد(۱)

*موقعیت:سر جلسه ی امتحان ریاضی 

+پیس پیس،نلی؟

_ها؟

+برگت رو بده جوابا رو چک کنم بریم.

_باشه.

(برگه ی امتحانیم رو به باران که پشت سرم بود،دادم و خودم با برگه ی باطله ام مشغول شدم)

دبیر اومد بالای سرم:نلی برگت رو ببینم؟میخوام ببینم فلان سوال رو تونستی حل،کنی یا نه؟

_اه خانم الان نه،دارم یه مسئله رو حل می کنم حواسمو پرت نکنید.(داشتم از استرس می می مردم:/)

دبیرکه رفت برگم رو پس گرفتم و از جلسه اومدیم بیرون.

*زمان اعلام نمرات:

من و باران: خانوم ما مطمئنیم ۲۰ می شیم چرا۱۸ دادید؟

~://برید اونور، انقدر پررو نباشید،من که فهمیدم برگه هاتون رو جا به جا می کردید. نخواستم آبروتون رو ببرم،فقط نمره کم کردم.

من و باران:نه ما برگه جا به جا نکردیم.خانوم چرا تهمت می زنید؟؟؟اگه واقعا شما دیدید ما اینکارو کردیم باید همون موقع می گفتید،شما چرا بدون مدرک نمره کم کردید؟؟؟

(و اینگونه نمره مون از۱۸ به ۱۹/۵ افزایش پیدا کرد، ولی نامرد اون نیم نمره رو نداد:( )

______________________________________________

*موقعیت:سر کلاس دین و زندگی.      *زمان:چند روز بعد از فوت مرتضی پاشایی

تیارا به دبیرمون گفت:من پاور پوینت و کلیپ برای این درس آماده کردم و میخوام کنفرانس بدم.

دبیرمون قبول کرد و مشغول نوشتن طرح درس شد.ما هم پروژکتور کلاس رو روشن کردیم و کلیپ مراسم مرتضی پاشایی رو به صورت سایلنت پلی کردیم:/

ما اشک می ریختیم و دبیرمون کیف می کرد:|||

می گفت وااای بچه ها من هیچوقت فکر نمی کردم شما انقدر مذهبی باشید،آفرین تیارا،بچه ها خیلی تحت تاثیر قرار گرفتن،نمرت رو کامل می گیری:)

(البته که هر وقت دبیرمون سرش رو بلند میکرد،سریع پاور پوینت رو نمایش می دادیم)

____________________________________________

ما شلوغ ترین کلاس بودیم،دبیرستانمون وسط شهر بود.

یه روز دبیر نداشتیم،از پنجره ی کلاس رفت و آمد هارو نگاه می کردیم. دیدیم یه پسر سنگک داغ خریده،یکی از بچه ها داد زد:نامرد انصافه ما گرسنه باشیم تو سنگک داغ بخوری؟

هیچی دیگه ده دقیقه بعد،پسره با یه سنگک و یه قالب پنیر برگشت و از پنجره اینا رو بهمون داد:)

هر روز،کارمون این بود ازپنجره بهش پول بدیم برامون سنگک و پنیر بخره.صبحونه ی دسته جمعی خیلی می چسبید ولی متاسفانه کلاسای دیگه ما رو لو دادن و مدیر،کلاسمون رو به روبه روی دفتر انتقال داد و اون پنجره رو جوش داد://

۷ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

موی بلند زنانه است ! ولی بلند ماندنش یک مرد میخواهد...

به عقیده من،مرد همسرش را زیبا می کند.

مگر می شود که مردت مدام زیبایی هایت را ستایش کند و تو روز به روز،زیباتر نشوی؟

مگر می شود به چشمش زیباترین باشی و خودت را دست کم بگیری؟

نه. نمی شود. زن با توجه زیبا می شود،زن گل است،باید نازش راکشید،باید طوری محو تماشایش شوی که گویی زیباترین تابلوی جهان پیش روی توست.

آری،باید محو تماشایش شوی تا زیبایی اش را درک کنی.

گیسوان همچون ابریشمش را باید لمس کنی تا معنی لطافت را دریابی،می توان در امواج موهایش،غرق خوشبختی شد.

نمی شود خم ابروانش را ببینی و دل نبندی.

چشم هایش...آه از چشمانش....دریایی ست از آرامش و آرامش و آرامش.

لبانش خواهان هزار باره ی بوسه هایت است،عشق را معنا می کنند.

فکرش را بکن،وقتی این همه زیبایی را بستایی،با لبخندش و برق چشمانش چه محشری بر پا می کند.

مگر می شود این ها را دید و سکوت کرد؟

مگر می شود عطر تنش را نادیده گرفت؟

مگر می شود وقتی دستانت را لمس می کند،غرق خوشبختی نشد؟

دیوانگی محض است اگر بگذاری زیبایی های همسرت،گل زندگیت،با نادیده گرفتن رو به زوال برود.

مردان سرزمینم،ابراز علاقه نکردن،حیا نیست،خودِ خودِ خطاست.

تو یک بار بگو:همسر زیبایم چه حس خوبیست بودن در کنارت،تا همسرت هزاربار زیباتر شود و در عشق به جایی برسد که مجنون هم به گردپایش نرسد.

از به آغوش کشیدنش شرم مکن،مگر آغوشت جز برای اوست؟

دستانش را بگیر،بگذار تمام شهر بدانند عاشقش هستی، بگذار بدانند کوهی چون تو،پشت و پناهش است.

     *به قلم:dr-nelii*

۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

#بیشتر_بخوانیم

چند وقته با طرح#بیشتر_بخوانیم فیدیبو،دارم کتاب میخونم و چه لذتی از این بالاتر:))

سعی میکنم کتابایی که میخونم رو با نظری که راجع به اونها دارم بنویسم.

1_کفش های آبنباتی_نویسنده:جوآن هریس_مترجم:چیستا یثربی_ نشر پوینده

اوایل داستان،خیلی باهاش ارتباط نگرفتم و خسته کننده بود،به مرور جذاب شد ولی از پایانش خوشم نیومد. کل داستان منتظر یه اتفاق بودم که خب چیز غیرمنتطره ای رخ نداد.

2_مادرم دو بار مرد_نویسنده:الیف شافاک_مترجم:حسن حاتمی_رهی

کتاب خوب وقابل درکی بود،خیلی قسمت ها،با شخصیت ها همذات پنداری داشتم. مشکلات زنان تو جهان سوم رو خوب توصیف کرده.به نظرم به خوندش می ارزه.

3_بلندی های بادگیر_نویسنده:امیلی برونته_مترجم: رضا رضایی_نشر نی

نمیدونم چرا انقدر معروف شده ولی فضای کتاب،سرد و بی رنگ بود.از یه جایی به بعد،فقط می خوندم که تموم شه.داستانش غیرواقعی بود و نمی شد خیلی باهاش ارتباط گرفت.

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

سالگرد

شنبه اولین سالگرد پدربزرگمه،امروز مراسم سالگرد هست و امشب برای شام مهمون دعوت کردن.

من از صبح با فامیلام درگیرم که چرا برای سالگرد مشکی پوشیدن،آخر سر هم قرار شد اون ها کار خودشون رو بکنن و من هم کار خودم رو.

عصری تو حسینیه همه مشکی پوشیده بودن و من با مانتو و شال سبز داشتم ازشون پذیرایی میکردم،الانم مهمونا که دارن میان اکثرشون به جز بچه ها مشکی پوشیدن، من تو اتاق نشستم و به این فکر میکنم که سارافن سبز و سفیدم رو بپوشم یا تونیک  نارنجی و کرمم رو.


۱۸ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

چشم بند خواب

                 

تا حالا دقت کردید با چشم بند زدن چه لحظه های نابی رو از دست میدید؟!

وقتی خوابی و سردته،یکی از عزیزانت میاد و پتو رو روت میکشه....یه لحظه ی کوتاه چشمات رو وا میکنی و بهت لبخند میزنه،تو ایندفعه آروم تر از قبل میخوابی.

وقتی نور از پنجره ی اتاقت میفته رو چشمات،با یه اخم شیرین بیدار میشی و پشتت رو به نور میکنی و به خوابت ادامه میدی یا بیدار میشی و صبح خوبی رو شروع میکنی.

وقتی یه لحظه ی کوتاه چشمات رو باز میکنی و همسر/پدر/مادر/خواهر یا برادرت رو میبینی که با آرامش کنارت خوابه و لبریز میشی از یه حس خوب:)

این لحظه ها،قشنگیشون به کوتاه بودنشونه،با چشم بند خودتونو از همه ی این زیبایی ها محروم میکنید.

+البته این نظر شخصی منه و ممکنه خیلی ها باهام مخالف باشن:))

۱۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

حواشی کنکور تجربی۹۶

+ بچه هایی که سال اول کنکورشون بود شنیده بودن که سر کنکور باید لباس راحت بپوشن اما خوب توجیه نشده بودن،قبل از ورود به حوزه،کیف و چادر رو ازمون تحویل گرفتن و شاهکار کنکور اولی ها مشخص شد....با بلوز و شلوار اومده بودن😂😂

سر جلسه که مراقب مرد میومد این بنده های خدا هی جمع میشدن از خجالت، منم خندم میگرفت جوابو یادم میرفت😂😂😂

+یه دختره تا روصندلی نشست دو تا ساندویچ در آورد و شروع کرد به خوردن،من مونده بودم چجوری میتونه سر صبح انقدر بخوره:)

+کسی که جلوم نشسته بود انگار اومده بود سیزده به در....دوتا بطری آب معدنی،آبمیوه، دوتا کیک،انواع شکلات و میوه آورده بود😀

+ترتیب دفترچه ها رو تو حوزه ی ما خیلی ضایع چیده بودن،دقیقا به شکل زیر:

A  A  A

B  B  B

C   C  C

D  D   D

یعنی تو هر ردیف فقط یه نوع دفترچه بود و به راحتی میشد تقلب کرد:||

+دفترچه اختصاصی رو که دادن همه درگیر سوالا بودیم یه دفعه بلنوگو نمیدونم بند چند رو اعلام کرد،انقدر یهویی گفت که همه ترسیدن نصف سالن جیغ زدن😂😂

+بعد که اوضاع آروم شد یه دفعه یه صدای وحشتناکی اومد،فکر کردیم زلزله شده و خواستیم فرار کنیم،معلوم شد یکی از مراقبا که تو یکی از کلاسا بود خورده به میز استاد و میز از روی سکو پرت شده پایین😂😂

+خلاصه با ترس و لرز کنکور دادیم از بس مراقبامون خنگ بودن😂😂

امیدوارم بهترین سرنوشت برای همه ی کنکوری ها رقم بخوره و به هدف های خوشگلتون برسید:))

۱۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

از هر دری سخنی :/

+ کارت لعنتیه ورود به جلسه کنکور رو گرفتم.

+ چقدر این روزای آخر دوست دارم بنویسم،چقدر سوالای مختلف تو ذهنمه.

+خیلی نگران وبلاگمم،به این فکر میکنم که آدرس و رمزش رو کجا بنویسم که تا زنده ام کسی پیداش نکنه و بعد مرگم کسی پیداش بکنه و بیاد اینجا بنویسه:/

+میگم بنظرتون چرا همه ی پیامبرا تو عربستان و مصر و کلا کشورای عربی بودن؟ چرا پیامبر فارسی زبان یا اروپایی و آمریکایی و آفریقایی نداریم؟

+خواستم قبل رفتنم صندلی داغ بذارم ولی گفتم بیخیال مگه کی تو ذهنش راجبه من علامت سوال داره.

+کانتکت های گوشی شما هم دکورین؟مال من که سال تا سال نه زنگ میزنن و نه اس میدن.

+با یه خانم دکتر صحبت میکردم،برام تعریف کرد گفت دوران دانشجویی یه همکلاسی داشتم که اهل یکی از روستاهای مشهد بود و دوتا بچه ی کوچیک داشت،همسرش تشویقش کرده بود که درس بخونه و اون پزشکی همدان قبول شده بود و شوهرش مسوولیت بچه ها رو به عهده گرفته بود تا خانومش درس بخونه.این قضیه به دهه ی هفتاد مربوط میشه و بعد چند سال شوهرش و بچه هاش هم به همدان مهاجرت کردن.

به نظرم همسر اون خانم دکتر فکر بزرگی داشته،تو اون دهه کمتر مردی اینکار رو انجام میداد به نظرم.

+خانم دکتر مذکور که باهاش صحبت می کردم الان پزشک مدارس شده چون همسرش اجازه نمیده تو درمانگاه کارکنه و وقتی اینا رو برام تعریف میکرد کاملا مشخص بود که دوست داشت همسرش مثل همسر همکلاسیش فکر میکرد.

+یه پیرمردی رو میشناسم که کارمند داروخونه بود،الان نوه داره ولی میگه دوست داره به آرزوش یعنی داروسازی برسه،البته کنکور داد و روانشناسی قبول شد والان دانشجوس.

+پارسال یه مادر و دختر تو رشته ی ریاضی کنکور دادن، دختر پیام نور قبول شد و مادر رتبه ی دو رقمی آورد ولی همسرش اجازه نداد بره تهران و الان تو پیام تور همکلاسیه دخترشه متاسفانه:(

+واقعا چقدر بعضی از آقایون در حق اهداف خانم ها ظلم میکنن:/

+اون پیرمرده الگوی منه عصن،بس که با انرژیه*__*

+چرا انقدر مطالب وبلاگم کپی میشن؟ من میترسم.

*مشخصه کنکور روم تاثیر گذاشته؟ دی:

۸ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

قصه ی تلخ عادت

چند روز بود که موقع درس خوندن النگوهام حواسم رو پرت می کردن و حس خفگی بهم دست میداد،امشب درآوردمشون و از سر شب ناخودآگاه حس میکنم النگوهام دارن دستم رو فشار میدن و وقتی میخوام جا به جاشون کنم تازه یادم میفته که تو دستم نیست:/

یادم افتاد که ما آدما چه زود به همه چیز عادت می کنیم،به بودن ها نبودن ها...به داشتن ها و نداشتن ها...

بنظرم چه خوبه که از این توانایی تو راه های خوب استفاده کنیم،عادت کنیم به نماز خوندن ، به دعا کردن ، به کنترل خشم ، به خوب بودن ، به مهربونی ، به همدلی ، به مطالعه، به ....

چه خوبه که گاهی تو ویژگی های جسم و روحمون تفکر کنیم و سعی کنیم بهترین استفاده رو ازشون بکنیم :)

+دعا فراموش نشه*__*


۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خاطره ی اولین کنکور

امروز دوست عزیزم تو وبلاگش پست جالبی نوشت و یادآوری کرد که سال نود و چهار تو همچین روزی مشغول کنکور دادن بودیم،منم گفتم تجدید خاطره کنم و خاطره ی اون روز رو بنویسم.

روز قبلش از صبح بیدار شدم و با دوستم فاطمه وسایل و خوراکی هایی که میخواستیم ببریم سر کنکور رو آماده کردیم و بعد سر اینکه چه لباسی بپوشیم فکر کردیم و ناهار خوردیم وclash بازی کردیم،عصری که دفترچه ی کنکور ریاضی۹۴رو،رو سایت گذاشتن، رفتیم کافی نت و دفترچه ی عمومی رو پرینت گرفتیم وتا ۱۲ شب چند بار مرورش کردیم.

ساعت دوازده تا یک هم رفتم پارک و تاب بازی کردم تا فکرم آزاد بشه،انقد بیخیال بودم که همسایمون به مامانم میگفت خوش بحال نلی، من خواهرم فردا کنکور داره خوابم نمیبره از استرس.

شب من رو به زور از جلوی تلویزیون بلند کردن و مجبورشدم بخوابم،تو رختخواب تازه استرس گرفتم و دو ساعتی طول کشید تا خوابم ببره.

صبح کنکور،تو خونه من آخرین نفری بودم که بیدار شدم،سویشرت و خوراکی هام رو با مدادی که دبیر شیمیم تو کربلا تبرک کرده بود و به هر کدوم از ما داده بود تا باهاش کنکور بدیم رو برداشتم و از زیر قرآن گذشتم و با مامانم و فاطمه و مامانش رفتیم سمت دانشگاه.

سر جلسه که رفتیم به جای آبمیوه،آب معدنی دادن،بچه ها شوخی میکردن میگفتن سازمان سنجش میدونه ما درس نخوندیم برامون خیلی خرج نکرده.

من به شدت سرمایی هستم و از شانس بدم صندلیم دقیقا زیر کانال کولر بود برای همین مجبور شدم علاوه بر اینکه سویشرتم رو بپوشم،سویشرت دوستمم بگیرم و اون رو هم بپوشم.

از تکنیک زمان نقصانی قلمچی استفاده کردم و عمومی ها رو با خیال راحت جواب دادم،یه ربع وقت اضافه آوردم،حالا تصور کنید سر جلسه ی کنکور یه نفر دو تا سویشرت پوشیده و داره میلرزه و چشمش به ساعته و آجیل میخوره.

اختصاصی رو که دادن تا جایی که تونستم زدم ولی چون با فاطمه هماهنگ کرده بودیم که تا آخر بشینیم نشستم و انقد آجیل و کیک خوردم که وقتی اومدم خونه نتونستم ناهار بخورم.

البته اینم بگم من وقتی استرس دارم فقط خوردن آرومم میکنه و اگه تو کنکور چیزی نخورم وسط هاش تمرکزم رو از دست میدم.

خداکنه امسال دیگه آخرین و بهترین کنکورم رو بدم....کنکوری ها موفق باشید:))

۱۶ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

اندر عجایب دین و زندگی خواندن

دارم دینی میخونم،اثرات رعایت پوشش اسلامی توسط زن رو نوشته که من میخونم و متعجب میشم:/

اثراتش برای زن:افزایش احترام زن به دلیل وقار و سنگینی وی/کم شدن مزاحمت افراد فاسد و مزاحم ونگاه تعرض آمیز آن ها به وی/بیشتر شدن آرامش روانی به علت کم شدن نگاه ها به سمت او/(این از همه مهم تره خخخ)افزایش موقعیت ازدواج برای دختران با وقار و سنگین به علت اطلاع یافتن پسران از عفاف آن ها😐

اثراتش برای مرد:کم شدن التهاب و هیجانات جنسی و عطش روحی/کنترل بیشتر مرد بر قوه ی خیال خود به دلیل مواجه شدن با صحنه های شهوت انگیز/بازده بیشتر مرد در کار،تحصیل،پژوهش به علت آرامش روانی بیشتر😕

+هرگونه برداشت از مطالب بالا آزاد است.

+دختران دم بخت،چادر و حجاب بازکننده ی بخت شماست:/

+خواهرم حجابتو رعایت کن که برادر بتونه تو کار و تحصیل و پژوهش هاش پیشرفت کنه:/

۱۶ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

چرند و پرند

+ سوالای ماتریس واقعا انقد سادن یا دارن مسخره بازی در میارن؟😐

+بالاخره غول زیست دوم ینی قلب رو تموم کردم،آخیییش

+هوراااااا پرسپولیس صعود کرد😍

+استقلال دیروز  بازم علاقش رو به عدد ۶ نشون داد😅😂

+ماه رمضون عزیز خواهشمندم آرومتر برو...لامصب کنکور نزدیکه توروخدا امسال طولانی شو

+ دندونم رو روکش کردم،بابام دفترچه بیمه ام رو با عکس قبل و بعد روکش برده دفتربیمه که تحویل بده یه درصدی از هزینش رو بهمون برگردونن،مسوول بیمه قبول نکرده گفته باید خودش(ینی من)بیاد دندونشو ببینم😶

خلاصه اگه یه دختر خسته و خوابالو رو با دهن باز تو دفتربیمه دیدید بدونین اون منم(اخه بعد سحری تا صبح درس میخونم صبح تا ظهرمیخوابم،دفتربیمه هم فقط صبح بازه)

+بانو لبخند جان نمیای!؟؟؟دلمون تنگید خو

+آها راستی بازم اگه دختری رو دیدین که تو خونه سویشرت تنشه و هیتربرقی کنارش روشنه و تا کولر روشن میشه خودشو پتوپیچ میکنه بازم اون منم:/

+به حدی از جوراب پوشیدن متنفرم که همیشه تو مهمونیا جورابامو جامیذارم آخه تا میرسم یواشکی جورابامو درمیارم اما محاله برم خرید و جوراب نخرم:/

مسلما ازم بپرسن بریم بیرون چی بخریم!؟میگم جوراب:)خو چیکار کنم جورابا خوشگلن

تا حد ممکن هم سعی میکنم جوراب اسپورت مچی بخرم فقط

+اگرم راجبه غذا ازم نظر بخواید فقط یه چیز میشنوید:لوبیاپلو پر از لوووبیا

+دکتر برام زینک و قرص آهن تجویز کرده ولی وقتی میخورم حالت تهوع شدید میگیرم،به دکترحالتمو گفتم،گفت احتمالا به آهنه توی قرص حساسیت داری:/

ینی بدنم تا این حد خنگه...آخه معده ی عزیز من به این آهن احتیاج دارم توروخدا خنگ بازی در نیار😠

+رفتم آمپول تقویتی بزنم با پرستار حرف میزدم رسیدم به بحث قرص آهن،گفت منم مثل توام،من شربت آهن(همون که دندون بچه ها رو سیاه میکنه)رو خوردم بهم ساخت توهم اونو بخور😒

+ببخشید چرت نویسی کردم


۸ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

این افطاری های دلچسب

مسجد شهرمون ۳،۴ساله یه رسم خیلی خوبی داره...

ظهر بعد از نماز،سبزی خوردن میارن و نمازگزارایی که مایلن بعدنماز میمونن تا سبزی پاک کنن،غروب هم بلافاصله بعد از اذان مغرب نماز میخونیم و میریم سر سفره های افطار مسجد میشینیم،وقتایی که هوا خوب باشه تو حیاط کنار مرقد شهید گمنام نماز رو میخونیم وبرای افطار میریم داخل مسجد.

افطارشم با این که سادست اما خیلی میچسبه:نون و پنیر و سبزی و خرما وچای داغ(البته سال های قبل سوپ و آش و عدسی هم میدادن امسال فعلا در همین حده)

روز به روزم به تعداد نمازگزارا اضافه میشه جوری که آخرای ماه رمضون جا پیدانمیکنی سرسفره بشینی،شب های قدر دیگه افطاری نمیدن و بجاش برای سحری غذا میدن به همه:)

امشب برای اولین بار تو ماه رمضون امسال رفتم مسجد،خیلی سبک شدم سر نماز برای همتون دعا کردم..

+بغل دستیم تو صف نماز یه سجاده ی ناز داشت که کاردست خودش بود منم ازش اجازه گرفتم عکسشو گرفتم که به شماهم نشون بدم*عکس*

+نماز و روزه هاتون قبول باشه...برای منم دعا کنید😉

۶ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

دوست

دوست عجب امنیت خوبی ست!

میتوانی با او خودِ خودت باشی!

میتوانی دردهایت را-هرچندناچیز،هرچند گران-بی خجالت با او در میان بگذاری!

از حماقت هایت بگویی...

دوست انتخاب آزاد توست،اختیار توست!

نامش را در شناسنامه ات نمی نویسند،

نامت را در شناسنامه اش نمی نویسند!

دوست عرف نیست،

عادت نیست،

معذوریت نیست،

دوست از هر نسبتی مبراست!

دوست سایبان دلچسبی ست تا خستگی ات را با او به فراموشی بسپاری

__________________________________________

این روزها دلم لک زده برای یه دوست..یه دوست که بشینیم رودرروی هم،فارغ از دنیا چای بنوشیم وبخندیم و بخندیم

حتی به یک آشنای مجازی هم راضیم این روزها...کسی از جنس من و با دغدغه هایی از جنس دغدغه هایم،که آخرشب چت کنیم و بغض هایمان را فروبریزیم و با لبخند وامید برای آینده ی روشنمان تلاش کنیم

آه..دوست..چیزی که این روز ها جای خالی اش در زندگیم بدجور توی ذوقم می زند

 

۴ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

بووووووووووم.....آغاز سال یک هزار و سیصد و نود وشش

هوراااااااااااا سال نو مبارک...صد سال به این سال ها.....امیدوارم تو سال جدید انقد بخندید که دل درد بگیرید...انقد عروسی برید که مجردای فامیلتون ته بکشن...انقد نی نی به دنیا بیاد که همه نی نی دار بشن...انقد مهمونی و دورهمی برید که هیچ روزی تنها نمونید...انقد پول داشته باشید که اضافشم بدید به من:خخخ

خلاصه که امیدوارم هر چی خیر و خوبیه تو سال جدید نصیبتون بشه انشاالله

همگیتونو میدوستم براتون از ته ته قلبم آرزوهای خوب دارم...برای من و عشقم(پزشکی)هم دعا کنید که تو سال جدید به هم برسیم😉

+اینم هفت سین من؛))

هفت سین

۵ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

عاااااااشقم بمون همیشه

عااااشقتم بمون همیشه

باورم همیشگی شه

فرق بود ونبودت

فرق مرگ و زندگیشه

عمیقا شادمهر و آهنگاشو دوست دارم...پرستیژش عاالیه

چند وقت پیش خوندم که گفته بعد مرگش بسوزوننش و خاکسترش رو به دریای آرام بریزن...

بنظرم شاید میخواد آرامش دریای آرام روح اونم آروم کنه...

من با دیدن چهره ی دو نفر به طور عجیبی آروم میشم...لیلا حاتمی عزیز و شادمهر دوست داشتنی

                             

   

+ترانه ی بالا:آهنگ"همیشگی"از شادمهر

۴ نظر ۵ موافق ۲ مخالف

برف

واااای دیروز یه برف عاااالی بارید اینجا..با خونواده رفته بودیم سینما جنگ شادی وقتی اومدیم بیرون انقدر برف باریده بود همه اول پلاکا رو پاک میکردن تا ماشینشون رو بشناسن بعدشم کسی حاضر نبود بره خونه همه باهم برف بازی میکردیم

خلاصه جاتون خاااالی عاااالی بود

ماهم اومدیم خونه تا ساعت 1شب مشغول ساخت آدم برفی بودیم:))


+امروز ظهر یه نامرد اومد خرابش کرد...فقط کافیه بشناسمش نااابودش میکنم(آیکون گریه)

+آدم برفیم خنگه ولی دوسش دارم

۶ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

کوچ

سلام...

بلاگفا امکاناتش در حد بخاری نفتی های قدیم بود منم کوچیدم اینجا:)))

خوش اووومدم*_*

۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

رندوم زندگی😕

تو وبلاگ بانو جون ومریم جون یه مطلبی خوندم راجبه اینکه همه ی ما بر اساس رندوم تو جایگاه الانمون هستیم و ممکن بود الان تویه موقعیت دیگه بودیم

خیلی ذهنم رو مشغول کرده....دارم به این فکرمیکنم که یعنی استعداد و تواناییمون تو آیندمون تاثیرنداره؟؟؟؟بالاخره تلاش کنم یا ن؟؟؟؟

نمیدونم چرا ولی از بچگی همش منتظر بودم یه خانواده بیان بگن تو دختر گمشدمونی

رسما اعلام میکنم منتظرتونم مامان بابا

ترجیحا پول دانشگاه آزاد رو آماده کنید بعد بیاید...دخملتون میخواد دکترشه

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

سوختید تا نسوزیم

الان که دارم این رو مینویسم حال روحیم خیلی خرابه...نگرانم...نگران آتشنشان های بی ادعام...کاش میتونستم کمکشون کنم...الان فقط میتونم دعاشون کنم 
چرا باید تاوان بی توجهی یه عده رو این انسان های شریف بدن؟همه دارن خسارت مالی رو حساب میکنن...آخه بی انصافا خسارت شما جبران شدنیه اما...کی خسارت اون بچه ای روکه از امشب بابا نداره رو میده؟؟؟؟کی خسارت اون جوونی رو میده که صب با امیدبه فردا اومد سرکار اما حالا مونده زیر خروارها خاک😔
غم عجیبی دارم...انگار عزیزترینم مونده زیر آوار .... با این که من کیلومترها دورم و خانوادم کنارم هستن اما دلم میگیره برای این جان بر کفان
بیاید دعا کنیم... برای شادی روح اون بزرگمردها...برای تسکین دل خانواده هاشون.. برای این که دیگه همچین حادثه ی دلخراشی تکرار نشه...دیگه حسرت بابا گفتن به دل هیچ بچه ای نمونه.....
آمین😔

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

بازگشت دوباره

هووووف...من اومدم دوباره

امروز آزمونم رو بد دادم یعنی نخوندم که بخوام خوب بدم

اما من ناامید نمیشم و با قدرت ادامه میدم

هیییی خدا....کاشکی توانایی مالیمون در حدی بود که بتونم دانشگاه ازاد پزشکی بخونم اینجوری خیالم راحت بود و استرس دوباره پشت کنکور موندن رو نداشتم

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

😍Happy Birthday to me😘

امروز تولدمـــــــــــه هـــــــــــوراااااااااااا

تولد تولد تولدم مبارک.....ایشالا هزار ساله بشم

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

تلگرام

نمیدونم چرا هر وقت قراره تلگرامم رو چک کنم زمان از دستم میره

اصلا یه کشش خاصی داره...کاری خاصی هم باهاش انجام نمیدما ولی نمیدونم چرا انقدبیرون اومدن ازش سخته

ولی باید یه تصمیم جدی بگیرم و کنار بزارمش🙊

آره... اگه هدفم بالاست باید همه ی زندگیم رو بر اساس هدفم تنظیم کنم

 

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

به نام او...

سلام...

اینجاقراره دفترخاطرات من باشه و یه جایی برای حرف های نگفتنی

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
منو
درباره من
قصد سرم داری، خنجر به مشت
خوش تر از این نیز توانیم کشت
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان